در آخر خط بودن و ماندن؛ تا ابد
۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبهکریستیانه هوفمن، روزنامهنگاری است که بین سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۰۴ برای روزنامهی فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ از تهران گزارش مینوشت. چندی پیش کتاب او با عنوان "پشت حجاب ایران ـ نگاهی به کشوری در پرده"، در انتشاراتی معتبر دومون شهر کلن به زبان آلمانی منتشر شده است. این روزنامهنگار ۴۱ سالهی هامبورگی، در این کتاب از وضعیت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی ایران و تجربههای شخصی، دیدنیها و شنیدنیهایش در طول اقامت خود در این کشور مینویسد. با او در این باره به گفتوگو نشستهایم:
دویچه وله: شما پنج سال خبرنگار روزنامهی فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ در تهران بودید. سالهای خوبی بودند؟ این شهر را چگونه تصویر میکنید؟
کریستینا هوفمن: تهران یک هیولای وحشتناک است که بهطور رسمی ۱۲ میلیون، ولی عملاً ۱۵ میلیون جمعیت دارد. تهران شهری ضد زندگی است، اشباع از دود گازوئیل که هوا را آلوده میکند. آدم هر روز، ساعتها در ترافیک معطل میشود. ولی میتواند برای تسلی خاطر به کوه البرز نگاه کند که در شمال شهر سر به فلک کشیده و اغلب تا ماه مه، همچنان پوشیده از برف است و از همهجایش آب جاری است. یا به درختهای چنار سرسبزی که در دو طرف بعضی از خیابانها صف کشیدهاند، چشم بدوزد. در تهران همهچیزپیدا میشود؛ از جمله "غذای سرپایی" و پارک و دریاچه، با قایقهای پایی که اگر واژگون بشوند، حتماً مسافرهای زنش غرق میشوند، چون چادرشان به پرو پایشان میپیچد و دخترهای جوان، شنا کردن یاد نمیگیرند. شبها نمیتوان خوابید، چون تنش وتشنج در هوا موج میزند؛ تنشی که زیر ادب و صبر و تحمل سطحی و ظاهری میجوشد. هرچه که انسان سعی کرده به دست فراموشی بسپارد، شبها در این هوای سنگین سربی ظاهر میشود. همهچیز در حال هول و ولا و جوش و خروش است. جوانان در پی ارضای جنسی خود و چیزهای دیگر هستند و هر روز حاضرند که زندگیشان را در ترافیک بهخطر بیندازند، ولی در مبارزهی سیاسی از این کار اجتناب میکنند.
فکر نوشتن این کتاب را از ابتدای ورود به ایران داشتید یا کم کم در طول اقامتتان در تهران به این فکر افتادید؟
بعد از این که مدتی در تهران زندگی کردم، ایده و آرزوی اینکه کتابی در این باره بنویسم، به سرم زد.
ویژگی کتاب "پشت حجاب ایران ـ نگاهی به کشوری در پرده" این است که شما همهچیز را در بستر شخصی و در رابطه با زندگی خصوصی خود نوشتهاید. این ویژگی جالب، کتاب شما را از آثاری که تا بهحال دربارهی ایران به بازار آمدهاند، متمایز میکند. رویهی شما در نوشتن این کتاب چه بود؟
من میخواستم کتابی شخصی بنویسم؛ چیزی بیشتر از گزارشاتی که برای روزنامهی فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ مینوشتم. ولی امیدوارم که کارم از این جنبهی شخصی فراتر رفته باشد و وجهی عمومی در رابطهی ما با ایران، با دنیای اسلام و با دیگران را نشان دهد. مثلاً جنبههایی که من سعی کردهام با تعریف کردن داستان تولد دخترم در ایران تصویر کنم، مثل رابطهی زنان ایرانی با بدنشان، با درد، با دکترها و آدمهای بانفوذ. یا جنبههایی که با نقل ترسها و تردیدها و اعتراضهایم خواستهام نشان بدهم. یا مطالبی که دربارهی زن غربی بهطور کلی، زن غربی در کشوری بیگانه و شاید هم یک طوری، دربارهی همهی زنان نوشتهام. ... مهمترین چیزی که من در ایران فهمیدم، این بود که چقدر مسائل، مثل خیلی از موضوعهایی که ما در غرب حل نکردهایم، به پایان نرسیدهاند و حل نشدهاند، مثل رابطهی بین زن و مرد.
از رابطه صحبت کردید؛ رابطهی شما با یکی از شخصیتهای اصلی کتابتان به نام رویا، خیلی متناقض بهنظر میآید. شما مینویسید، رویا که خود روزنامهنگار ست و سالها در فرانسه درس خوانده، خیلی به شما در فهم مسائل ایران کمک کرده است. شما همینطور مینویسید که او از جمله به این خاطر که در غرب بهدنیا نیامده، نسبت به شما احساس "زیر دست بودن" میکرد. رابطهی شما با ایرانیهایی که در آلمان با آنها سروکار دارید، از این نظر چگونه است؟
فکر نمیکنم که همینطور بشود گفت که رویا احساس "زیر دست بودن" میکرد. دوستی ما جوانب مختلفی داشت و اغلب من هم نسبت به رویا احساس "زیر دست بودن" میکردم و این را او هم میداند، گرچه در عین حال مرا باور نمیکند. طبیعی است که تسلط غرب، حتی بر رابطهی انسانی افراد هم تاثیر میگذارد. اشکال اینجاست که مسئلهی وجود "سلسله مراتب"، اصولاً در ایران نقش مهمی بازی میکند. فکر میکنم، ایرانیها در خارج هم خیلی میکوشند، ارزش و تواناییهای خود را به محک بگذارند. در بین اقلیتهای ملی، کمتر گروه دیگری غیر از ایرانیها را میتوان یافت که در جامعهی آلمان، جامعهای که بر اساس سیستم شایسته سالاری میچرخد، این طور موفق، انتگریره شده باشد.
در آلمان، راستش را بخواهید، تماس زیادی با ایرانیها ندارم، به جز با پرستو فروهر که در کتاب هم از او نام میبرم. پرستو، شخصیتی فوقالعاده قوی و صمیمی دارد و آدم باید خوشحال باشد که میتواند با او رابطه داشته باشد. وقتی با یک ایرانی برخورد میکنم، خیلی خوشحال میشوم. چون، از هر چه که بگذریم، من هم دلم برای ایران تنگ میشود. شوهرم هنوز مرا مسخره میکند، چون یک روز به یک رانندهی تاکسی ایرانی که در کلن راه را گم کرده بود، نه تنها کمک کردم آدرس را پیدا کند، نه فقط تمام کرایه را حساب کردم، بلکه به او انعام هم دادم.
به احساس رویا برگردیم؛ چگونه میتوان این حس "برابری" را بهوجود آورد و این تصاویر کلیشهای را از بین برد: تصویر این که غربیها، شرقشناسان چشمچران و مستعمرهچی و به همین دلیل مجرم هستند و شرقیها، قربانی، مورد ظلم واقع شده، موضوع پژوهش و تفحص ...
... آره، چطور میشود این احساس برابری را بهوجود آورد؟ اینطور که ایران بمب اتمی بسازد!
نه، از شوخی گذشته، فکر میکنید اگر من جواب این پرسش را میدانستم، این کتاب را مینوشتم؟
ولی معلوم است که این کشمکش هستهای خیلی زیاد به تاریخ استعمار و روابط ایران با غرب دارد. و واقعیت هم این است که سران جمهوری اسلامی معتقدند که با دستیابی به فنآوری هستهای، میتوانند حس احترام دیگران را برانگیزند. همیشه موضوع دور اعتماد بهنفس، خودباوری و هویت و مرزبندی میچرخد. هر چه از برتری قدرت غرب کاسته شود، ساختار سیستم سلسله مراتبی هم بیشتر دچار تزلزل میگردد. موضوع تنها این است که آلترناتیو جهانبینانهی دیگری جز ارزشهای غربی وجود ندارد؛ حالا میخواهد این ارزشها بیاعتبار هم باشند: واقعیت ایناست که اسلام سیاسی قدرت جاذبهی خود را از دست داده است، ملیگرایی تنها بهطور محدود اثر دارد. چپها و مارکسیستها هم که از چند گروه کوچک تجاوز نمیکنند. حالا در چنین جامعهای و در زمانهی پستایدئولوژی، (postideologischen Zeitalter) نیروی دگرگونی و تغییر از کجا میآید؟
از فحوای کتابتان میتوان چنین برداشت کرد که شما بیشتر با روشنفکران و طبقهی بالای شهرنشین تهران در ارتباط بودید و رفت و آمد داشتید. آیا امکان ایجاد رابطه با سایر اقشار در این جامعه فراهم نشد یا این جنبه برای نوشتن کتابتان چندان اهمیتی نداشت؟
دوستان نزدیک من هرچند روشنفکران بودند، ولی درست بهخاطر نوشتن این کتاب، تماسهای زیادی هم با کسان دیگری برقرار کردم. پیش از تولد بچههایم من خیلی به سفر میرفتم؛ نه تنها به اصفهان، شیراز، مشهد و دریای خزر، بلکه به خوزستان، کردستان و آذربایجان. بارها به سیستان و بلوچستان در مرز پاکستان و افغانستان و به خلیج فارس سفر کردم... توانستم از یک زندان و یک "خانهی دختران فراری" بازدید کنم و گزارشی دربارهی روسپیگری و اعتیاد بنویسم که به اینخاطر نزدیک بود، اجازهی کارم را از دست بدهم.
علاوه بر این، انسانهایی که از سایر اقشار اجتماعی میآیند، در کتابم جای خاصی برای خود دارند؛ مثلاً در سفرم به یکی از شهرهای کوچک خوزستان، یا دیداری که همراه خانوادهام با یک پاسدار سابق در یک آخر هفته داشتم. همچنین در فصلی که به معلولین جنگی اختصاص دادم، یا پژوهشهایم در مورد گروههای افراطی. همینطور گفتوگویی که با مرد جوانی داشتم که حاضر بود به عملیات انتحاری دست بزند. مصاحبههایی که با یک زن روسپی و با پدر و مادر حسین فهمیده انجام دادم ...
معلوم است که تماسم با محافل محافظهکار خیلی سختتر بود تا روشنفکران، ولی من این رابطه را آگاهانه انتخاب کردهبودم. تنها با افراط گرایان مشکل داشتم، چون میبایست خیلی صبر و حوصله بهخرج میدادم تا کسانی را پیدا کنم که حاضر بودند با من، با یک زن غربی، گفتوگو کنند.
وضعیت سیاسی ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟ بهنظر شما چه آیندهای در انتظار این کشور است؟
اینهم از آن سوالهایی است که اگر کسی جوابش را بداند، یک میلیون دلار جایزه میگیرد!
من حالا هم، حداقل یک بار در سال به ایران سفر میکنم و این پرسش را با دوستانم در میان میگذارم. جواب همیشه این است: «نمیدانم!» وضعیت خیلی متناقض است: رژیم ایران چشم بر روی واقعیات میبندد و ایرانیها، رژیم را نادیده میگیرند. حکومت جمهوری اسلامی، از دولتی سر دشمنی آمریکا با آن، از چنان ثباتی برخوردار است که هرگز در غیر اینصورت، نمیتوانست بهدست آورد. و حکومت به دلیل قیمت بالای نفت، در پول غوطه میخورد. خطر حملهی آمریکا به ایران ظاهراً در حال حاضر حاد نیست و به دلیل حملهی آمریکا به عراق که منجر به تغییر توازن قوا در منطقه شد، ایرانیها ـ بهحق ـ سرشار از اعتماد بهنفس شدهاند. درجهی فشارهای داخلی، به خوبی تنظیم شدهاند و حسابی هم موثرند. با وجود این، گاه گاه آدم احساس میکند که این حالت در آخر خط بودن، میتواند تا ابد ادامه پیدا کند.