«مقرمط جوانی من»؛ نوشتهی منتشر نشدهای از محمود دولتآبادی
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبهدو دههی نخست زندگی محمود دولتآبادی صحنهی جا به جاییهای مکرر است. کوچ از ده به شهرستان، از شهرستان به شهر، از شهر به پایتخت و بازگشتهای پی در پی به روستای زادگاه، یکی از ویژگیهای این دوران است. این دوران از همان سالهای ابتدای کودکی همیشه با کار و کار و کار همراه بوده است؛ کارهای طاقتفرسایی که زادهی روستای "دولتآباد" تحمل کرد تا به کار محبوبش، نوشتن برسد. محمود دولتآبادی تا دههی شصت خورشیدی چند بار گفته و نوشته، که در داستانهایش هیچ چیزی در مورد زندگی شخصی خود ننوشته؛ حتا در رمان ده جلدی کلیدر که حوادثاش در اطراف زادگاه او اتفاق میافتد.
روزگار سپری شده
رمان "روزگار سپری شدهی مردم سالخورده" که در نیمهی دوم دههی شصت نوشته شد، از معدود آثاری است که دولتآبادی سرگذشت خانوادهی خود را دستمایهی نوشتن بخشهایی از آن کرده است. با اینهمه، این اثر نیز، به دلیل پرداختن به زندگی سه نسل و روند کنده شدن از زندگی روستایی به پهنهی بسیار گستردهتری از سرگذشت نویسنده می پردازد.
دولتآبادی از مدتها پیش دراندیشه نوشتن خاطرات دو دههی نخست زندگیاش بوده است. اقامت دو ماههی او در برلین، که از نیمهی ماه اوت آغاز شد، فرصتی فراهم کرد تا او این کار را شروع کند. این اقامت همچنین به ما فرصتی داد که در یک گفتگوی مفصل که چند روز و چندین ساعت طول کشید، پای صحبت او بنشینیم و سرگذشت او در هفت دههی گذشته را مرور کنیم.
در آخرین نشست، محمود دولتآبادی، بخشی از آنچه را در دست نوشتن دارد، به رسم یادگار برای ما خواند. او این نوشته را "مقرمط جوانی من" یا "مقرمط ۲۱" نامیده است. مقرمط همانگونه که دولت ابادی نیز توضیح میدهد نوعی ریزنگاری است. در لغت نامه دهخدا نوشتهای با حروف ریز و کلمات فشرده و تنگاتنگ توصیف شده ست. ظاهرا این مفهوم به معنای نوشتهی دشوارخوان نیز به کار برده میشده؛ مثلا در یکی از روایتهای شعری از خیام، آنجا که میگوید:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
و ین حرف مقرمط نه تو خوانی و نه من
اما مقرمط محمود دولتابادی به خطی خوانا نوشته شده. او، که دهم مرداد سال جاری هفتاد ساله شد، همچنان قبراق و چابک، تقریبا تمام ساعتهای شب را به خواندن و نوشتن میپردازد؛ جوان هفتاد سالهای که از جوانتریهای خود حکایت میکند… به همین دلیل از او میپرسم:
آقای دولتآبادی ظاهرا شما در اين جوانیِ هفتاد سالگی به فکر نوشتن خاطراتتان و زندگینامهتان افتادهايد؟
جوانی... آره. مرور جوانی و نوجوانی. آره، الان که فکر میکنم آن شور و آن نيروی سرکش جوانی خيلی میتواند برای من جالب باشد. مثلا، چطور میشود من میآيم اين طرف خيابان، میخواهم بروم تهران. ماشين نمیآید میروم آن طرف میایستم و میروم مشهد. بعد چطور میشود من ول میکنم، میروم. دوباره برمیگردم. اينها چی هستند، و برخوردهايی که با آدمها دارم ؟... نمیدانم. فکر میکنم از وقتی "تب شب" را شروع کردم تا کارهای بعدی و کارهایی که همین اواخر نوشتم، زندگی خودم در این دوران را هم تعريف کردهام. بالاخره نويسنده پشت اثرش هست و هر کسی میتواند تشخص بدهد. اما آن دوره تعريف نشده. دورهی مهمی که انسان، آينهای است که همه چيز در آن منعکس میشود، و در عين حال هر ريگی آن را مخدوش میکند. يعنی هر سنگی میتواند آن را بشکند. "مقرمط" هم خط ريزی است که قرمطیيان مینوشتند. آن طور که استاد محمد محمدی میگويد، بيست و هفت سطر در يک صفحه کوچک پنج در هفت سانت نوشته میشده. و اين سنتی است که از مانی به جا مانده بود. حالا اگر بخواهی میتوانم يک تکهاش را بخوانم برايت.
بله، حتماً.
خيلی عجيبه که من میخواهم جوانیام را بنويسم، نوجوانیام را بنويسم و کودکیام را بنويسم ومناسباتم را با پدر و مادر و برادرها و کوچکها و بزرگها و همسايهها و آشناها بنویسم. ولی آقای کشميری ناگهان داستان شده. يعنی ذهن من از هر چيز داستان درست میکند.
در کتاب "نون نوشتن" هم که میخواستيد يادداشتهای داستاننويسیتان را بنويسيد، بخشهایی از آن بسيار داستانی است.
میبينی! داستانی است. حالا من يک تکه از همين را که در برلن نوشتم بياورم و برای شما بخوانم. به عنوان يادگار. خيال داشتم اینجا توی اين دو ماه اقامتم در برلن که کاری نداشتم، این کار را به يک جايی برسانم و بگذارم اينجا به عنوان يادمان بماند. ولی ناقص است. پس بیارم و چند صفحهاش را بخوانم....
«... کجا بودم اکنون؟ خيابان کج. اسمش کج بود. از خيابان خسروی راه میگرفت و آن تهتهها که به نظرم تا نزديک بشوی خيلی دور است، گنبد سبز بود. يک بار رفته بودم تا نزديکش، تا نزديک رواق. اما از کسی نپرسيده بودم چيست آن؟ به چشم کنجکاو بودم اما به زبان انگار گنگ بودم و جسارت پرس و جو نداشتم. میشنيدم، آن چه را گفته میشد میشنيدم. اما جرأت سوال نداشتم. بسيار و بسيار و بسيار شنيده بودم که فضول صفت زشتیست و شنيده بودم پاسخ هر سئوالی را در کودکی که مگر تو فضول هستی؛ فضول هر کار؟! پس به تدريج زبان پرسش در من گنگ شده بود و من به تمامی انگار شده بودم گوش و چشم. هنوز هم در عجب هستم که چگونه توانستم نشانی دکان پيرمردی را در همان خيابان کج بپرسم، ـ و از چه کسی، نمیدانم؟ـ که آن مرد خاموش توی آن دکان تنگ، آلات موسيقی تعمير میکرد و احتمالاً خودش هم ساز میساخت؛ شايد سهتار يا ويلون. از او هم نپرسيدم. فقط نگاهش میکردم و متوجهاش بودم که نسبت فاصلهی چشمها و انگشتانش که سيم میپيچيد يا چوب نازکی را با ارهمويی میبريد، خيلی کم بود. از چشمها فقط مژههايش را میتوانستم ببينم که توهم رفته بود و چشمهايش را نه، چون او مدام سرش توی کار بود. و از انگشتهايش هم طرح کم رنگی در حافظهام مانده؛ کشيده بودند و حدس میزنم زبر و چغر و به فرمان بودند. وقتی هم که رفتم سلام کردم و گفتم میخواهم نزدش ويلون زدن ياد بگيرم به من نگاه کرد ـ بايد نگاه کرده باشد ـ اما بعد از آن خواهش کوتاه به گمانم سرم را انداخته بودم پايين از شرم. آن مرد هم حرفی نزد و به ديوار دکان اشاره کرد با دستش که ابزار نازکی توی پنجههايش بود و من گفتم کارگرم، از يک بعدازظهر تا ساعت سه میتوانم... بايد گفته باشد ورش دار؛ آن دومی را ـ و اشارهاش به دومين ويلون آويخته به ديوار بود و من دو قدم برداشتم و دست بردم بسوی ساز کوچک و عجيبی که چنان صداهای افسون کنندهای از آن شنيده بودم وقتی پيچ راديوی دکان باز بود يا از راديوهای ديگر. آرشه، خودش آرشه ويلون را گرفت طرفم و من آن را گرفتم، بايد يادم داده باشد که گودی پاشنه ساز را چطور زير چانهام جا بدهم و همچنين انگشتهايم را روی سيمها. و لابد گفته است آرشه را اينجور بگير بين انگشتها و ... حالا. نمیدانم، واقعاً نمیدانم. او چيزی به من گفته است يا نگفته است؛ همين حد میدانم که احساس میکنم بسيار او را در يادهايم ستودهام. و نه بس حالا که مینويسمش و تمام حضورش را حس میکنم و میبينمش با همان مژههای به هم خورده، سر پايين به کار و صبوری و حوصلهای بزرگوار چون اندک مردمانی که هيچ از اين زندگی سپنجی نمیخواهند و فقط میبخشند آن چه را در وجود خود دارند و وجود اين اندک آدميان گنج خاموشیست که هيچ اژدهايی، کذبی روی آن چمبر نزده است.
آن مرد نازنين چه مايه درک عميق داشت و چه ميزان بردباری که صداهای گوشخراش آن ساز پيشتر خاموش را که من ايجاد میکردم میشنيد و تحمل میکرد درون دکانی که مساحت آن کمتر از ده متر بود در تابش آفتابی که تمام روز میتابيد بر دوگانه لت شيشهای؛ و چه گرم بود هوا ـ روز تابستان که به همان مناسبت من دو ساعتی تعطيلی داشتم که در گرمایی چنان سنگين کمتر آدمی يافت میشد که هوای آراستن سروموی داشته باشد و توان کار در آن عرقريزان که نرمهموها میچسبيد به پس گردن. و هنوز شستشوی سر و گردن بعد از آرايش باب نشده بود در دکانهای سلمانی. نکتهی دیگر این که حرفههای دیگر هم یکی ـ دو ساعتی در دکان را میبستند، گیرم رو دریها را جا نمیانداختند یا کرکرهها را پایین نمیکشیدند، و دکان مرد هنرمند همچنان قديمی مانده بود با لتهای کشويی که دو لنگه بودند و گمان میکنم او حتی به صرافت کرکرهای کردن در دکانش هم نيافتاده بود، و بیگمان در فکر آيندهی تغيير رودری دکانش هم نبود، چون او از آن آدمهای کشور ـ سرزمين ما بود که از خيلی قديمها میآمد و هيچ نگاه نمیکرد به اينکه ديگران چه میکنند و يقين میدارم حالا که آن مرد هنرمند در ذهنش کار و زندگی میکرد و همچنان که زمان میگذشت او فروتر میرفت به درون بینهايت خود و نمیدانم چرا تصور میکنم که آن مرد فقط گاهی به دستهايش نگاه میکرد، آن هم يک لحظه و بعد از غروب آفتاب، وقتی زنی ـ فرزندی لولهی ابريق آب را میگرفت روی دستها تا او دست و انگشتانش را بشويد از لکههای رنگ و احتمالِ ماندهی چسب که با خاکهچوب خوب تميز نشده بود در طول روز بعد از هر چسبکاریِ چسباندن قايقکهای يک کاسهی سهتار يا حاشيهی پوست يک تنبک و جز آن.
رفتند و من گريه کردم. کمی. همانقدر که بغض را فرو نداده باشم. لازم بود. و اندوه گسستن، و چند و چندین بار باید جِر خورده باشم از این گسستها. در کجایم؟» نه! چرا گفتم بعد از غروب زنی ـ فرزندی آب از لولهی ابریق روی دست مرد هنرمند میریزد؟ پندار بیربط! از کجا و با چه نشانههایی باید دریافته باشم که او همسر و خانمانی داشته باشد؟ هیچ. نه هیچ کس را دیده بودم که بر او گذری کرده باشد، نه کلامی شنیده بودم که نشانی و عطر و بویی از حضور دیگری در دورهای ذهن او انگاشته بشود. ...»
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: جواد طالعی
برای شنیدن گفتوگو و بخشی از "مقرمط ۲۱" با صدای محمود دولتآبادی بر فایل صوتی پایین صفحه کلیک کنید.