غم نان، شوق مکتب و رویای داکتر شدن
۱۳۹۱ آبان ۵, جمعهسرش را که پایین است، بالا می کند؛ چشمان قهوه یی زیر ابروان کمانش می درخشند. در حالی که لبخندی بر لب دارد، می گوید: «شصت کیلو؛ اما از ظاهرت معلوم نمیشه!» باهم روی زینه ها، زینه های یکی از بزرگترین مراکز خرید، می نشینیم. او در حالی که از زندهگی اش می گوید، گاه گاهی پاهای روی وزن قرار می گیرند و عقربه نیز بیشتر وقت ها روی عدد شصت و گاهی هفتاد، می ایستد.
فرزانه هفت ساله بود که پدرش را از دست داد. آن زمان نمی دانست که وقتی همه خانواده جمع شدند و رفتن پدرش را عزا گرفتند، او دیگر برنمیگردد؛ بل می پنداشت که به زودی بعد از پایان جنگ ها او دوباره به خانه بازخواهد گشت. روزها گذشت، ولی این گونه نشد و فرزانه تا هنوز آرزوی دیدن پدرش را در دل دارد. وقتی از پدرش می گوید، چشمانش نم میزنند و چند لحظه بعد سیل اشک روی گونه های گندمگونش راه می کشند. دلداری اش میدهم؛ اما میدانم تاثیری ندارد. کمی که آرام میشود می گوید: «خورد که بودم می خواستم پدرم با من باشد. حالا هم همین آرزو را دارم. هر شب در خواب می بینمش. تنها روزی که داکتر شوم می توانم افتخار کنم. گاهی که دیگران را با پدرهای شان می بینم فکر می کنم که چرا من باید این همه سختی را ببینم.»
یک جفت پا که کفش های آبی زیبایی دارد، روی وزن سنج می ایستند و جوره می شوند. فرزانه به دقت مسیر حرکت عقربه ها را تعقیب می کند و می گوید: «هفتاد و پنج!» صاحب پاها که پسر جوانی با موهای آرایش شدۀ سیاه است، بدون اعتنا نوت بیست افغانیگی را روی کتاب های فرزانه می اندازد. فرزانه در جستجوی پول خورد است تا باقی را بپردازد؛ ولی کفش های آبی زینه ها را بالا می رود و در میان جمعیت ناپدید می گردد.
فرزانه هر روز 200 افغانی عاید دارد. او مجبور است با همین پول برای خواهران و برادرش غذا و برای مادر بیمارش دوا خریداری کند. برای او کارکردن در یک مارکیت بزرگ، مشکل نیست، چه او سالهاست که نگاه های سنگین مردم را در جاده ها وقتی ساجق می فروخت، زمانی که مجله ها را به مردم عرضه می کرد و روزهای که موترهای مردم را می شست، تحمل کرده است: « من سه سال است که روی سرک کار می کنم و در این مدت بوت رنگ نموده، مجله و ساجق فروخته ام، حتا موترشویی هم کرده ام. برادرم کوچک است و در صنف چهارم درس می خواند. یک خواهرم نیز صنف اول است و من دوست دارم آنها درس بخوانند. نمی خواهم کار کنند.»
وقتی پدر فرزانه مرد، مادرش فکر کرد با چهار دختر و یک پسر کوچک به کی پناه ببرد؟ او در خانه های مردم لباس شست و پاک کاری کرد؛ اما تلاش هایش نتیجۀ قابل قبولی نداشت. چارۀ کار ازدواج یکی از دختران بود. دختر بزرگتر که سیزده سال داشت، ازدواج کرد و مادر تلاش نمود تا با پول طویانه زندهگی از هم پاشیدۀ شان را سر و سامانی بخشد.
آن پول توانست مدتی زندهگی شان را تامین کند؛ اما خواهر فرزانه ازدواج موفقی نداشت و این رنج بزرگی برای فرزانۀ کوچک بود: «خواهرم صنف یازده بود. نمی خواست که عروسی کند. می خواست درسش را ادامه بدهد. حالا زنده گی خوبی ندارد؛ شوهرش چرسی است. او خیلی لایق بود و همیشه لیف می بافت و می فروخت. یک بار که خانه اش ر فتم دستانش زخم بود. شوهرش او را با سیم برق لت و کوب کرده بود؛ چون او از پول لیف بافی اش یک دیگ بخار خریده بود و بعد شوهرش همین دیگ را فروخته بود و وقتی خواهرم پرسیده بود که چرا مال خانه را فروخته، او را لت و کوب کرده بود. وقتی زنده گی آنها را می بینم رنج می برم که چرا به خاطر ما زنده گی اش خراب شد.»
فرزانۀ شانزده ساله آرزو دارد روزی داکتر شود؛ اما به انجنیر شدن هم قناعت دارد و این همه را می خواهد تا بتواند زنده گی خوبی را برای مادر، برادر و خواهرش آماده سازد. او که در صنف هشتم لیسه آریانا درس می خواند، از خاطرات ناخوشآیندی که در جریان درس خواندن با آن رو به رو شده است، یاد می کند: « قبلا در یک مکتب دیگر درس می خواندم، در آنجا رفتار همصنفیان و معلمانم به دلیل این که کار می کردم، خیلی بد بود. در مکتب و بیرون از مکتب بچه ها مرا به هم نشان می دادند و می گفتند، بوت پالشک، ساجق فروشک، این دختر مردم را وزن می کند، و هزاران حرف دیگر. یک روز طاقت نیاوردم و با یکی از دخترانی که در مکتب به من بدگویی کرده بود جنگ کردم و به همین دلیل از مکتب منفک شدم.»
این واقعه آن قدر بر ذهن فرزانه فشار آورد، آن قدر او را منزوی ساخت که نخواست به مکتب دیگری برود. فکر می کرد دهلیزهای بزرگ و زیبای مکتب، به او می خندند. دیوار ها را مثل سد بزرگی می دید که او را از دیگران، از همصنفیانش که او را دوست نداشتند، جدا می کرد؛ اما یک روز که غمگین در همین مرکز خرید وزن سنج را در برابرش قرار داده بود دو پای مهربانی روی وزن قرار گرفت و یک بار دیگر او را به آیندۀ که آرزویش را داشت، امیدوار ساخت: «بعد از منفک شدن یک ماه به مکتب نرفتم. حرف های مردم که می گفتند این دختر بوت پالشک هست و دیگران دختران خوبی اند، برایم سخت بود. یک روز یک استاد مکتب آریانا مرا در بازار دید و از من خواست که به مکتب شان بیایم. او کمک کرد تا من شامل شوم و دوباره درس خواندان را آغاز کنم.» فرزانه حالا حاضر است هر مشکلی را برای رفتن به مکتب تحمل کرده در برابرش مبارزه نماید.
فرزانه وقتی کودک بود، دوست داشت آوازخوان شود. آن زمان در بخش ترانه و موسیقی آشیانه، یکی از مراکز آموزش برای کودکان کارگر روی جاده، آموزش می دید. او هر روز تا چاشت در بازار ساجق می فروخت، بعد از آن درس های سوادآموزی و موسیقی را در آشیانه فرامی گرفت. اما او بعد از سه سال که بزرگتر شد، متوجه گشت که از این راه نمی تواند خانواده اش را کمک کند: « در آشیانه تا دیر وقت باید تمرین می کردم و برای همین شام خیلی دیر به خانه می رفتم و مادرم همیشه ناآرام پشت در منتظرم می بود. مادرم رنج می برد و فکر می کرد شاید کسی مرا اذیت کند و می گفت هیچ کار نکن، اما من هیچ وقت حرام نخورده ام، خیلی حرف های بد شنیده ام اما توجه نکرده ام. من به موسیقی علاقه داشتم و سه سال کار کرده بودم بعد که بزرگ شدم دیگران گفتند که موسیقی را ترک کن. من هم ترک کردم چون اگر یاد هم می گرفتم مادرم نمی گذاشت در آن بخش کار کنم.»
زینه ها بیروبارتر می شوند و تقریبا همه کسانی که روی وزن سنج بالا می روند، بیشتر از هفتاد کیلو نیستند. به فرزانه میگویم: «شاید وزن سنج خراب باشد.» کمی آشفته می شود و می گوید: «من چهل و پنج کیلو هستم.» بلند می شود، چروک های لباسش را باز می کند و روی وزن سنج می ایستد، عقربه راه می رود و روی چهل و پنج می ایستد، با خرسندی به سویم می بیند، سرم را به علامت تائید حرفش تکان می دهم. کتابچه هایش را که منظم و زیبا نوشته است، روی هم می گذارد، وزن سنج را نیز و همه را با هم داخل بکس مکتبش می گذارد. ساعت نزدیک یک بعد از چاشت است و او باید تا ده دقیقۀ دیگر در مکتب حضور داشته باشد. با هم یکجا به جاده پا می گذاریم. جاده های خاکی کابل، دوستان عزیز فرزانه هستند، دوستانی که شادی ها و غم های او را می دانند و هر بار که دلتنگ می شود، با همین جاده ها که سال های زیاد عمرش را شاهد بوده اند، پناه می برد. با هم خداحافظی می کنیم. صمیمانه دستم را می فشارد و با قدم های استوار دور می شود. خاک ها او را دنبال می کنند و کم کم چادر سپید و لباس سیاهش از دیده پنهان می گردد.