قصه روزانه یک کودک کارگر افغان
۱۳۹۱ آبان ۳۰, سهشنبهوحید الله یکی از شش میلیون کودکی است که در افغانستان کار می کنند. او صبح زود خود را به چوک کوته سنگی می رساند و تا ظهر در میان خاک و باد این شهر گم است. شامگاهان او دوباره به این چوک بر می گردد و کارش را شروع می کند.
آلبوم عکس از کودکان کارگر در سطح جهان را اینجا تماشا کنید.
وحید الله کار طاقت فرسایی دارد. در چوکی که گاهی شمار موترها بیشتر از شمار مسافرین است، او می دود و گلو پاره می کند تا پنج – شش مسافری برای یک تاکسی پیدا کند و در بدل این کارش، پنج افغانی می گیرد.
وحیدالله هشت ساله از سردی هوا می لرزد. او پس از هرچند دقیقه خود را خم می کند و دستانش را به دور ناخن های پاهایش محکم می گیرد تا از سوزش ناخن های پایش که از سردی کرخت شده اند، کم کند. کفش ندارد و سرپایی کهنه ای را با پاهای خود این طرف و آن طرف می کشاند.
کل تلاش وحید الله این است که با کار 12 ساعته اش در روز، بتواند حدود 50 افغانی پیدا کند. او این مقدار پول را به مادرش می دهد تا خرج غذای خانواده کند: «من این جا موتر پر می کنم. از هر موتر پنج افغانی می گیرم و پول آن را به خانه می برم».
«اگر کار نکنم نان پیدا نمیتوانم»
سر و صورت وحیدالله گردآلود است و دستان اش ترک خورده. لباس لیلامی به تن دارد. این کودک پدر پیری دارد که سیب فروشی می کند اما درامد پدرش به حدی نیست که بتواند مخارج خانواده هفت نفری را تامین کند.
در چوک، به تعداد تاکسی ها و یا بیشتر، کودکان هم سرنوشت وحید الله آماده ایستاده اند. هر تاکسی خالی که می رسد، وحیدالله می دود تا پیش از این دیگر کودکان مسافری در تاکسی بنشاند و پنج افغانی بیشتر به دست بیاورد. گاهی آنها باهم درگیر می شوند و جنجال می کنند، اما یک لحظه بعد، باهم دوست هستند. مشترکات آنها بسیار بیشتر از اختلاف های روزمره شان است.
وحید الله بیشتر از آن که فکر کند آینده چه می شود، در غم امروز است، غم نان: «اگر کار نکنم، باز در خانه نان نداریم و در خانه نان پیدا نمی شود». خانواده وحیدالله در یک خانه گلین و محقر زندگی می کند و ماهانه 2000 افغانی کرایه می پردازد.
«پول آدم را نمی دهند»
از گلوی وحید الله صدایی بیرون نمی شود. ساعت هاست که در گرد و خاک کابل، چیغ می زند. با صدای گرفته اش، تلاش می کند و مسافران تاکسی را تکمیل می کند. راننده حرکت می کند. وحید الله از دروازه موتر گرفته، با آن حرکت می کند و زاری کنان می گوید: پنج افغانی را بده. راننده با صدای خشمناگ می گوید: برو او بچه، دفعه بعد می دهم. ناامید می شود، چین های چهره اش بیشتر می شود، خشم می کند، اما هیچ کاری از دست اش بر نمی آید. با گلوی پرعقده می گوید: «وقتی که پر شد، باز می رود و می گریزد».
در آرزوی معلم شدن
کار روی سرک تنها وظیفه این کودک افغان نیست. او بعد از ظهرها مکتب می رود. از صبح زود کارش را در چوک کوته سنگی آغاز می کند و ساعت دوازده ظهر مکتب می رود. شامگاه که مسافرین بیشتر می شوند، او دوباره در چوک ظاهر می شود.
وحید الله آرزو دارد که در آینده معلم شود و بتواند کودکان دیگر را آموزش دهد: «خوش دارم که معلم شوم و طفل های مکتب را درس دهم اما وقت ندارم که درس بخوانم».
اما او حالا نیز آرزوهایی دارد که به آن ها نرسیده است. حمیدالله می خواهد مانند سایر کودکان آزادانه بازی کند، مکتب برود و درس بخواند. اما او می گوید در صورتی که بازی کند، خانواده اش نانی برای خوردن نخواهد داشت.