گپی با "کیوسکیها" از گذشته و حال
۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبهدویچه وله: شماهایی که اینجا هستید، آن زمانی که ساز میزدید، اصلا فکر میکردید یک روز به استودیویی بیایید، آنهم در آلمان و درباره موسیقیای صحبت بکنید که بعدها شد حاصل زحمات شما؟ از بابک شروع میکنیم.
بابک (با خنده): چرا؟ چون بیشتر از همه سن دارم! ... راستش نه، هیچوقت فکرش را میکردیم که کارمان به اینجاها بکشد. تقریبا ۱۸ ۱۷ سالی هست که همدیگر را میشناسیم، کار موزیک میکردیم و از اول هم فقط برای دل خودمان بود. هیچ وقت هدف نداشتیم که موزیسین حرفهای بشویم. شاید موقعی که با هم توی زیرزمینهای تنگ و تاریک تهران تمرین میکردیم، این فانتزی توی ذهنمان بود که یک روزی با هم کنسرت میدهیم. و لی فکر هم نمیکردیم که این همه کنسرت بدهیم و درسراسر دنیا و از طریق موزیکمان این همه مخاطب پیدا کنیم.
آرش: راستش خیلی جالب و عالی است که ما الان اینجا هستیم، ولی من فکر میکنم که همهی آرزوهایمان نبوده.
شهروز: راستش نه، آن موقع فکر نمیکردیم. ولی شاید وقتی آن زمان سینما شهرفرنگ میرفتیم، حتا استیج آنجا را هم میدیدم، فکر میکردیم که یک روزی بیاییم آنجا و ساز بزنیم و یکسری آدم هم ما را نگاه کنند. ولی فکر نمیکردیم که بیاییم توی رادیو و توی آلمان ... خلاصه خیلی جالب است.
اردلان: من که اصلا انتظار نداشتم... یعنی باورم نمیشود که توی گروه کیوسک هستم. همیشه موزیک را تنهایی دنبال کردم و خودم با خودم تمرین میکردم. وقتی اولینبار کیوسک را شنیدم، اصلا نمیدانستم آرش است. آرش را از قبل میشناختم، ولی بعد که فهمیدم آرش است و بعد هم که آمد سانفرانسیسکو، دیگر شروع کردیم باهم موزیک زدن.
- دوست داریم از زندگی خودتان هم بدانیم. از شهروز شروع میکنیم: درامر کیوسک که چندسالیست مقیم کاناداست، ولی فعالیتش به سالیان سال پیش برمیگردد. اولینباری که چوب دارمز را دستت گرفتی، کی بود؟
شهروز: شاید بتوانم بگویم که شانزده سالم بود. چوب درامز دستم گرفتم، ولی درامزی وجود نداشت. یک تشک پرس بود که رویاش وزنه میزنند. شاید جالب باشد بدانی که مدت مثلا پنج شش ماه روی آن میزدیم و فکر میکردیم داریم موزیک میزنیم. تا این که خب "درامست" هم آمد و میشود گفت از شانزده سالگی دیگر شروع شد. بیست و دوسال پیش!
- چطور شد رفتی سراغ این ساز پرسروصدا. آن هم در دورهای که آدم مجبور بود، موسیقی را در پنبه بگذارد و گوش بدهد؟
شهروز: نمیدانم. خودم هم آدم آرامی بودم. این خیلی جالبه که رفتم سراغ این ساز. ولی خب... نمیدونم. شاید هم آن دوستانی که آن موقع دورهم بودیم، واقعا همهمان یک ساز گرفتیم دستمان. و یادم هست اولین بار که فروشگاه موزیک را توی تهران دیدیم، اصلا همانجا صحبتاش شد و سازها را تقریبا بین خودمان پخش کردیم که .. خب روزبه انگشتهای بلندی داشت، گفتیم خب تو حتما باید بیس بزنی... گیتار هم بهزاد بود و کیبورد هم نصیب رامین شد و دیدیم خب درامر نداریم، من هم گفتم خب من دارمز را شروع میکنم. یک مدت زیادی خودم میزدم. ولی اصولا تئوری درامز را پیش آقای کیوان شکوه تو ایران رفتم یاد گرفتم.
- آرش جان، اولین باری که گیتار را بغل کردی کی بود؟
آرش: من هم فکر میکنم همون بیست و یکی دوسال پیش بود. در واقع ششماه یکسال پیش از این که با شهروز آشنا بشوم. آن موقع توی آمریکا بودم. توی یکی از حراجیها، توی یکی از این مثلا بازار مکارهها، یک گیتار دیدم. یادم هست ۱۵ دلار بود که خریدم. بعد آمدم خونه. اولین کاری که کردم سمباده زدم، رنگش کردم. بیشتر این چیزهاش برایم جالب بود.
- بابک، تو چطور شد که رفتی سراغ ساز گیتار و موسیقی راک؟
بابک: من یک دوست دبستانی داشتم به اسم امیرعلی که باعث شد من با این بچهها دوست بشوم. میخواستم ازش یاد بکنم. او ویروس گیتار را تو تن من انداخت.
- و همچنان آلودهای!
بابک: هنوز هم آلودهام و هر چقدر هم سعی میکنم، بیرون نمیرود که نمیروند!
- سعی میکنی یا نمیخواهی برود؟
بابک: نه خب، ویروس خوبی است.
- اردلان جان تو از همان اول کیبورد میزدی یا سازهای دیگر هم یاد گرفتی؟
اردلان: من پیانو میزدم. هفت هشت سالم بود شروع کردم. اولین باری که پیانو دیدم اصلا آب از لب و لوچهام جاری شد. از خود قیافهی کیبورد خیلی خوشم میآمد و صداش همینطور و به مدت... البته هنوز کلاسیک میزنم، ولی خیلی کمتر. ولی اولش موسیقی کلاسیک شروع کردم، با معلم. هفت هشت سال معلم داشتم. بعد که آمدم آمریکا، خودم ادامه دادم، همان کلاسیک را و بعدش هم جاز و راک.
- اردلان جان تو در ایران فقط موسیقی کلاسیک گوش میکردی یا در پی سبکهای دیگر هم بودی؟
اردلان: من ایران موسیقی کلاسیک گوش میدادم. از باروک گرفته تا کلاسیک مدرن. ولی همان زمان هارد راک و هوی متال هم گوش میدادم. درست همان سالی که داشتم میآمد آمریکا، یعنی پانزده سال پیش، شروع کردم به شنیدن گروههایی مثل پینک فلوید و سوپرترامپ. بعد اینجا هم به موسیقی فولکلور و جاز خیلی علاقمند شدم.
- اردلان، تو درکنار کار موسیقی کنار گرافیک و تصویری هم میکنی. در واقع با دو عرصهی هنری متفاوت سروکار داری. برای بیان حسات از هردو عرصه به یک اندازه کمک میگیری، یا چیزی هست که بگویی موسیقی از بیان این قاصر است؟
اردلان: سوال سختی است. چون طریقه بیان با هم تفاوت دارد. یک مدت زیادی نقاشی میکردم، الان بیشتر کار من گرافیک است. و چون کار تمام وقتام گرافیک است، بیشتر خواستهی مشتری را بایست بیان کنم تا خواستهی خودم را. توی نقاشی فرق دارد. توی نقاشی آدم دستش باز است، آزادانه میتواند خلق کند و هرچیزی که میخواهد بیان کند. توی موسیقی در حال حاضر بیشتر خودم را بیان میکنم تا از طریق هنر تصویری.
- آلبوم کیوسک چطور؟
اردلان: آلبوم کیوسک کار خودمان بود دیگر. یعنی واقعا...
- تا چه حد اعضای گروه اعمال نفوذ کردند؟
اردلان: ایدهها از همه بود. یعنی اصلا همین ایدهیی که عکسهای نوستالژیک تهران یا کلا ایران توی آلبوم باشد، از آرش، بابک، ... خلاصه همه بچهها کمک کردند. خیلی پروژهی جالبی بود.
- علت انتخاب اسم «کیوسک» چه بوده؟
آرش: در ایران، جاهای مختلف بود که برای زدن ساز دور هم جمعه میشدیم. مثلا بعضی موقعها که پدر و مادر یکی مسافرت میرفت و زیرزمین در اختیارمان بود که تمرین کنیم یا بعضی موقعها یکجایی را کرایه میکردیم و سازمیزدیم یا بعضی وقتها، چه میدانم، یک کسی جایی را در اختیارمان میگذاشت، حالا به هر نحوی یکجایی بود که میرفتیم تمرین میکردیم و موسیقی میزدیم. توی این محاورههایی که با همدیگر میکردیم که امشب قرار است کجا برویم و اینها، از یک آهنگ خیلی قدیمی که یک نفر توی یک میهمانی خوانده بود که «من نجات غریقم، توی کیوسکام...»، یک نفری یکهو انداخت که آقا کیوسک... امشب برویم کیوسک. بعد دیگر این لغت کیوسک شد آن معبد، آن جایی که میرفتیم و واقعا منتظر بودیم که آنروز برسد که ما بتوانیم سازمان را ببریم آنجا و آن کثافت کاریها را جمعوجور کنیم و بنشینیم مثلا سه چهارساعت بدون این که دغدغه داشته باشیم ساز بزنیم. این اسم کیوسک ماند روی آنجا. جای خاصی نبود. ولی هرجایی که بچهها جمع میشدند، همه بچهها، فقط ماها هم نبودیم و سینفر آدم دیگر هم بودند، اسم آنجا را میگذاشتیم کیوسک فلانی، یا رفتیم کیوسک بیساری.
- در واقع کیوسک متحرک بوده؟
آرش: دقیقا. چون یک مکان ثابت نبود، بیشتریک فضایی در ذهن آدم بود. بعد که دنبال اسم میگشتیم، من فکر کردم شاید این بهترین اسم باشد. چون آن حس را میرساند، آن موسیقیزدن بدون دغدغه را.
- شهروز، از جمله گروههایی که تو با آن همکاری داشتی، گروه آور است که آلبومش، «آب و آتش»، سال ۱۳۷۸ منتشر شد. یعنی حدود ده سال پیش.
شهروز: «آور» واقعا تلاشی بود که خیلی زود شروع شد، ولی متاسفانه نتوانست ادامه پیدا کند. آور شروع خیلی حرکتهای دیگر بوده و خب تلاش زیادی هم کردیم که این آلبوم به انتشار برسد، آنهم در آن زمان. نمیدانم شاید هم خیلی مستقیم صحبت نکرده بودیم و مثل این که یک چیزهایی را متوجه نشدند و مجوز گرفتیم. و زمانی که واقعا مجوزش را گرفتیم، خودمان باورمان نمیشد. چون هم سبک موزیکی که کار شده بود، هنوز یک مقداری فضا برایش آماده نبود و همین که تو متن آهنگها خیلی چیزها گفته شده.
- به نظر تو آلبوم «آب و آتش» به خاطر زمان انتشارش یک جورهایی سوخت؟
شهروز: نه، نمیشود اینجوری گفت. برای این آور شروع یک حرکت بوده و کارهای دیگری آمد بیرون که قطعا خیلی قویتر وبهتر از آن کار بود. ... نه، اگر بخواهیم اینطور به قضیه نگاه کنیم، باید بگوییم که خیلیها سوختند، اما شاید خیلی آدمها سوختند، نه تنها کارها. خیلی آدمها سوختند. ولی سوختند که نفرات بعدی بیایند و کار ادامه پیدا کند.
- زمان انتشار آلبوم «آب و آتش» ۱۳۷۸ بود، ولی زمان تهیهاش و ساختهشدنش باید خیلی به پیش برگردد...
شهروز: سال ۱۳۷۵ بود.
- آیا انتشار این آلبوم را میشود زمان تولد... حالا نمیگویم موسیقی زیرزمینی، ولی موسیقی متفاوت دانست؟
شهروز: نه. پیش از آن خیلیهای دیگر بودند. حتا خود ما خب دوران دبیرستان داشتیم موزیک راک کار میکردیم که همه زیرزمینی بود. واقعا خیلیها از نوازندههای دیگر خوب بودند که داشتند کار میکردند حتا. ولی من فکر میکنم که آور شروعی بود برای این که از «اشعار» فارسی توی موزیک راک اورژینال استفاده شد. البته قبل از آن مثلا آرش میتویی خیلی کارهای خوبی داشت که شعرهای حافظ را با این سبک موسیقی پیوند زده بود. ولی من فکر میکنم که تقریبا همان حول وحوش بود که دیگر موزیسینها تصمیم گرفتند که خب بیاییم حرفمان را به فارسی بزنیم و نه به انگلیسی. از همان حول و حوش بود که «اشعار» اورژینال فارسی آمد و نشست روی کار راک.
بابک: اگر آدم بخواهد کلی نگاه بکند، باید گفت که همیشه یک جریان زیرزمینی ومتفاوت وجود داشته. همیشه آدمهایی بودند که سعی کردند ایدههای جدید بیاورند، امتحان کنند. حالا قبل از انقلاب خب خیلیها بودند که این فعالیت را میکردند و باعث شدند موزیک راک و جاز و سبکهایی از این دست وارد ایران بشود. بعد از انقلاب خیلی سختتر بود، برای این که اصلا ساز ممنوع شده بود. یعنی ما که دوران تینیجریمان داشتیم در آن مرحله میگذراندیم، از صفر... از زیر صفر شروع کردیم، فعالیت کردیم. به طور غیرقانونی ساز میخریدیم، ساز استفاده میکردیم، تا این که یواش یواش درها باز شد. البتکه هیچ آکادمیای ما برای یادگیری موزیک نداشتیم. هر چه یاد میگرفتیم از روی ویدئو، کتاب و در واقع همفکری باهم بوده. این که این ایدهها را باهم درمیان میگذاشتیم و این ایدهها تبدیل شد به آهنگها، آهنگها تبدیل شد به آلبوم، آلبومها تبدیل شدند به گروههای مختلفی که فعالیت میکردند...
- پس تنها به خاطر ارضای دورن خودتان نبوده و هدفی را دنبال میکردید، یعنی میخواستید در عمل زیرزمینی نباشید؟
بابک: فکر نمیکنم که آن موقع کسی هدف خیلی بزرگی داشت. جز این که آدم واقعا یک راهی پیدا کرده بود که خودش را خالی بکند. در آن دوران تینیجری آدم بیشتر حالتهای احساساتی خیلی شدید دارد و موزیک برای من به شخصه یک مسکن بود. از طریق موزیک میتوانستم خودم را خالی بکنم و وقتی میدیدم که میتوانم با آدمهای دیگر هم این حس را داشته باشم، ترجیح میدادم توی یک گروه بزنم. تجربهی همنوازی توی یک گروه را داشته باشم تا این که توی خانه تنهایی بنشینم و این کار را بکنم.
آرش: در واقع یک داستانی بود که قبل از انقلاب شروع شده بود. حالا یک گسست عجیب غریبی توی آن پیش آمد، به خاطر انقلاب و جنگ. و بعدش یکسری زیادی از بچهها شروع کردند کار کردن روی این موضوع. اول با شعرهای انگلیسی. خود ما یک گروه داشتیم به نام «تاتار تو» با شهروز و دوستان دیگر. بعد با شعرهای مثلا حافظ، سعدی و مولوی و اینها، شعرهایی که میشد استفاده کرد، یا شعرهایی مثلا شعر نو از شاملو یا شاعران دیگر. فکر میکنم تجربهی «آور» خیلی تجربهی خوبی بود، این که ما فهمیدیم که مشکل تطبیق دادن «اشعار» با موزیک است که به نظر من خیلی اهمیت دارد. یعنی سازبندی غربی و موزیک راک و ترکیب و تطبیق دادن آن با زبان فارسی که کار خیلی سختی است. فکر میکنم که «راز شب» قدم بعدی «آور» بود. یعنی در آور کسب تجربه را شروع کردیم. خوب یادم هست که شبها مینشستیم با مثلا فرزام یا شهروز و پویا صحبت میکردیم که مثلا این شعر چطور است، چه دارد میگوید و ...
- تفاوت آور و رازشب را در چه میبینی. یعنی رازشب چه داشت که آور نداشت؟
آرش: من فکر میکنم راز شب یک قدم بعدش بود. یعنی اول آور شروع کرد، بعد رازشب آمد و تجربهای که در آور به دست آمد بود را پختهتر کرد. «میرا» هم همینطور. میرا در یک جهت دیگر. در راز شب ما یک کمی با ادبیات کلاسیک ایران بیشتر ارتباط برقرار میکردیم. مثلا قطعهی «حضور» از آلبوم «دار قالی» خیلی بیشتر به ادبیات کلاسیک ایران نزدیک است. در آلبوم دوم گروه «راز شب» که کار کردیم، تلاشمان این بود که یک قدم جلوتر برویم. یعنی در دومین آلبوم راز شب که ضبط شد، اما هیچوقت به انتشار نرسید، قطعاتی داریم که خیلی شبیه کارهای کیوسک است. حتا قطعهی «داد از عشق» را همان موقع درست کردیم. منتها آنجایی بود که داشتیم فکر میکردیم که اینجا دیگر باید پرید و به جایی رسیدیم که هی نمیشود وامخوار آن ادبیات بود، ضمن این که چیز جدیدی درست نکرد. آنجا بود که باید دیگر میپریدیم.
- در واقع باید محتوایی عرضه کنی که هم تازگی داشته باشد و در عین حال با مشکل مجوز روبرو نشوی.
آرش: قطعا. باید قید یکیاش را میزدیم. یا باید فکر مجوز را میگذاشتی کنار که بتوانی حرفت را بزنی، یا باید دنبال مجوز میرفتی و باز همان حرفهای قدیمی را میزدی.
- بابک، تا چه اندازه مشغلهی ذهنیات بود که بیایید و بعد ایرانی به راک بدهید. یا به عبارت دیگر، فکر میکنی این را فقط با کلام باید به وجود آورد، یا این که واقعا موسیقیاش هم باید یک مقدار حال و هوای ایرانی داشته باشد؟
بابک: به نظر من نمیشود هیچ قانون کلی گفت که باید مثلا حتما این ضوابط توی یک قطعهی موسیقی وجود داشته باشد تا بتوانی این اسم را برایش بگذاری. مثلا بهش بگویید سبک راک ایرانی. حالا این را توی گروههای مختلف میشود بررسی کرد. آیا فقط ایرانیبودن نوازندههایش کافیست؟ چون الان گروههای زیادی هستند که دارند راک میزنند و دارند شعر انگلیسی میخوانند، ولی اسم خودشان را راک ایرانی میگذارند! آیا این کافیست، یا این که حتما باید شعرشان فارسی باشد یا حتما از دستگاهها و گوشههای موسیقی ایرانی استفاده کرد؟ نمیدانم، نمیدانم. فکر نمیکنم هیچ کسی تا حالا تعریف مشخصی که... به نظر من لزومی هم ندارد که حتما تعریفی از این داده بشود. اصلا استایل درست کردن به نظر من چیز غلطی است. یعنی هر کسی باید آن چیزی را که احساس میکند بدون هیچ محدودیتی بیان بکند.
- در بین بچههای کیوسک چه کسی از همه بدقولتر است؟
آرش: خوشقولترین ما که میدانم بابک است، ولی بدقولترین ... جاهایمان را عوض میکنیم با همدیگر.
- تقسیم کار در گروه کیوسک به چه ترتیب است، یعنی هر کسی یک گوشه کار را میگیرد، مثلا شعرش را آرش میگوید، تو تنظیمش میکنی؟
بابک: آهنگسازی و شعر و اینها همه در دست آرش است. یعنی حرف آخر را معمولا آرش میزند، برای این از همه واردتر است توی شعر و آهنگسازی و تنظیم. ولی خب همه ایدههایمان را میریزیم و بقول معروف از بهترینها انتخاب میکنیم. اگر منظور کارهای جانبی است، که هر کسی تخصصی دارد...
- منظورم همفکری در خود قطعات است. مثلا شده که در شعر آرش دست ببری و بگویی نه آقا، به نظر من این خوب نیست؟
بابک (با خنده): آره، ولی خب گوش نمیکند. کار خودش را میکند.
آرش: نه مثلا توی چندتا از قطعات بوده که در واقع بابک مطلبی اضافه کرده. یعنی مثلا تو شعری که من گفتم...
- قبول نکردی که...
آرش: نه، نه. من الان بهت میگویم کجاست. چون بیتربیتیست، خودش دارد خجالت میکشد و جا میزند.
- توی آهنگ بیتربیت بوده؟
آرش: توی آهنگ بیتربیت هم بوده، آره.
بابک (با خنده): آن قسمتهایش را من پاک کردم!
آرش: راستش اصلا ایده قطعه «بیتربیت» از بابک بود، درواقع اینکه آهنگی داشته باشیم که یک حرفهایی توش نزنیم.
- قطعه «عمو اسداله» چطور؟
آرش: آن هم ایدهاش از بابک بود.
بابک: من فکر میکنم همه داییجان ناپلئون را دوست دارند. یعنی هر ایرانی که میشناسم، با گفتوگوهای داییجان ناپلئون تا اندازهای آشناست.
آرش: من فکر میکنم، در صد سال اخیر این مملکت، یکسری عشق خالصانهای مثل عشق سعید بوجود میآید، آخر قصه لیلی را میدهند به پوری فشفشو و سعیدها میشوند عمواسدالههایی که یکسری آدم رندی هستند که خیلی دنیا را هم جدی نمیگیرند و مثلا حالا یکسری اخلاقهای دیگری هم دارند. و این هی دارد تکرار میشود: سعیدهایی که عمواسداله میشوند، به عشقهایشان نمیرسند و لیلیهایی که به پوری فشفشو داده میشوند.
- خیلی سر این قطعه دردسر کشیدید؟ به هر حال خلاصه کردن یک سریال چندین ساعته در ۴ دقیقه و ۱۲ ثانیه کار سادهای نیست.
آرش: راستش من شخصا از حاصل کار چندان راضی نیستم. یعنی فکر میکنم چیزی که تو ذهن ما بود، کاری که میخواستیم بکنیم این بود که... همین برداشت را ... میدانی، الان مثلا وقتی من قطعه گوش میکنم، احساس میکنم یکسری یکسری جمله یا یکسری از اتفاقهای بامزه انتخاب شدهاند، ولی دوختهشدن این جملهها و این اتفاقها با همدیگر آنقدر قوی نیست که دوست داشتم میشد.
شهروز: شاید بشود گفت تجربهی خوبی بود. ولی آن چیزی که قطعا باید درمیآمد نبوده. ولی حالا شاید یک کار دیگری بعدا در آید، حالا یا از خودمان یا از کسی دیگر ببینیم که آمده چیزی را، سریال یا داستانی را خیلی بهتر توانسته جمعوجورش بکند.
- قشنگترین خاطرهتان در روی صحنه؟ که یک جورهایی مشترک است؟
آرش: فکر کنم باتری علی کمالی...
بابک: دقیقا، اولین کنسرت کیوسک و باتری علی کمالی. علی، خوشتیپترین، خوشقولترین و منظمترین عضو کیوسک است و تمام کارهای مربوط به افکت و کارهای تکنیکال مربوط به صدا و اینها را علی کمالی انجام میدهد. اولین کنسرتی که دادیم افکت علی کمالی باطری تمام کرد و ...
آرش: قبلش هم هی داشت نصحیت میکرد که باطری تمام نکنیم.
شهروز: راستش، همهاش خاطره است. ولی چیز جالبی که برای من همیشه توی تمام اجراهایم اتفاق میافتد واقعا جایی که آرش دارد سولو میزند و انرژی ما رد و بدل میشود، تمام آن خاطرات گذشته و دوستانم همه میآیند جلوی نظرم که از توی همان اتاقها و زیرزمینها موزیک میزدیم. این مسئله واقعا هر دفعه برای من اتفاق میافتد.
برای شنیدن یا دانلود کردن گپ مفصل "عصر شنبه" با بچههای گروه کیوسک، لینکهای صوتی زیر را کلیک کنید!