کانی علوی: در گوشم تا مدتها صدای چکش خوردن دیوار بود
۱۳۹۸ آبان ۱۸, شنبهدر آستانه سیامین سالگرد فرو ریختن دیوار برلین، وقتی هوا به رسم همه ماههای نوامبر این سالهای برلین، نه خیلی سرد که قابلتحمل است، به سراغ هنرمندی ایرانی میروم که زندگیاش به دیوار گره خورده است.
کانی علوی پایهگذار دیوار برلین به شکل کنونی آن یعنی دیوار به مثابه یک گالری هنری است. دیوار کنونی یک کیلومتر از بقایای دیوار اصلی برلین است و به یمن نقاشی هنرمندانی که در آزادی نخستین روزهای پس از فروپاشی بر روی آن رنگ و نقش زدند، و با تلاش کانی علوی برای حفظ آن نقشها، زنده مانده و زندگی جدیدی یافته است.
حالا هرکس که گذرش به برلین بیفتد، هر زمان روز که باشد، میتواند انبوه توریستها را ببیند که کنار دیواری که زمانی به وحشت و هراسی جمعی پیوند خورده بود مشغول عکس گرفتن با نقاشیهای روی آن هستند. این شاید همان انگیزه کانی علوی، نقاش و مدیر گالری "ایست ساید" (East Side Gallery) باشد، یعنی تبدیل دیوار از عامل جدایی به اثری هنری برای گرد آوردن انسانها کنار هم.
اما کانی علوی چه چیزی از زندگی با دیوار به یاد دارد، از سالهایی که نوامبر هنوز زمان یخ زدن زمین بود و برلین جایی سردتر و تیرهتر از امروز؟ از وقتی که برلین غربی، محل زندگی کانی علوی، هنوز جزیرهای محصور شده با دیوار در دل آلمان شرقی بود و هر فرد از ساکنان این جزیره برای قدم گذاشتن به خاک آلمان غربی مجبور به رد شدن از خاک یا آسمان آلمان شرقی بود؟ آیا فرو ریختن دیوار برلین را به چشم دید؟ این سوالها را از خودش میپرسم، در آتلیهاش در میان انبوهی از نقاشی و رنگ در محله کویتزبرگ برلین، سی سال پس از دیوار.
اولین مواجهه شما با دیوار چه زمانی بود؟
وقتی که داشتم از ایران به آلمان میآمدم! به برلین که رسیدیم بلندگوی هواپیما اعلام کرد که نمیتوانیم فرود بیاییم. آن سالها زمستان خیلی سرد بود و زمین فرودگاه یخزده بود و باید چند بار در آسمان برلین میگشتیم تا باند فرودگاه را آماده کنند تا بتوانیم بنشینیم. در همین مدت که هواپیما داشت دور میزد، خطی روی زمین دیدم که در سفیدی برف مشخص بود. این خط دیوار برلین بود.
به من گفته بودند که در برلین غربی در داخل دیوار خواهی بود. اما اصلا فکرش را نمیتوانستم بکنم که این واقعا یعنی چه. اما همین برایم جالب بود و وقتی رسیدم پرسوجو کردم تا ببینم چطور میشود نزدیک دیوار برلین زندگی کرد. همه به من گفتند بدترین جای شهر کنار دیوار است، خانهها داغاناند و کسی محل این خانهها نمیگذارد و خالی ماندهاند. من خانهای نزدیک "چکپوینت چارلی" پیدا کردم. چکپوینت چارلی قرارگاه مرزی و محل اصلی رفت و آمد غیرآلمانیها از برلین غربی به برلین شرقی بود.
خانه من چهار متر با دیوار فاصله داشت.
پس یعنی هر روز دیوار را میدیدید؟
بله من هر روز دیوار را میدیدم. از پنجره پشتی خانه من دیوار و آن طرف دیوار کاملا مشخص بود. اول دیوار اول بود و ردیف سیم خاردار، بعد در فاصله آنها دیوار دوم بود. سربازهای آلمان شرقی بین این دو دیوار یا پیاده قدم میزدند یا با موتور رفت و آمد میکردند. این فاصله خیلی خطرناک بود، کسانی که میخواستند از آلمان شرقی فرار کنند به آنها همان جا تیراندازی میشد.
اما برایم جالب بود که میدیدم حیواناتی هستند مثلا خرگوش که در همان منطقه خطرناک برای آدمها، احساس امنیت میکنند و آنجا هستند. یا میدیدم که سربازی که دارد با سگش قدم میزند نشسته دارد دست به سر سگش میکشد و نوازشش میکند. برای من این صحنهها خیلی جالب بود.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
فضا برای شما که نزدیک دیوار و یک پاسگاه مرزی اصلی زندگی میکردید چطور بود؟
"سی آی ای" دیوار به دیوار خانه من بود، یعنی در آپارتمان من کنار در محل آنها بود. آن طرف دیوار هم "کا گ پ" دو تا دوربین داشت. توی این فضا زندگی میکردم. بعضی وقتها سربازهای آمریکایی جلوی مرا میگرفتند که اینجا چه میکنی. مثلا پاسپورت و اینها را نگاه میکردند و باز هم رهایم نمیکردند تا طبقه سوم تا در آپارتمان میآمدند تا ببینند درباره هویتم راست میگویم یا نه و وقتی در را باز میکردم و میدیدند که چقدر تابلو و نقاشی هست حرفم را قبول میکردند و میرفتند. هیچ وقت البته داخل نیامدند.
پس دیوار برای شما معنایی میتوانست داشته باشد که برای کسانی که در آلمان غربی زندگی میکردند و هیچ وقت راهشان به دیوار نمیرسید وجود نداشت.
درست است. ببینید من از شمال ایران میآمدم و همیشه در طبیعت بودم. اما اینجا همیشه در رابطه با دیوار برلین و انسانها نقاشی میکشیدم. یک روز یک خانم آلمانی از من پرسید کانی تو از دل طبیعت آمدهای، برای تو جالب نیست کمی درباره طبیعت کار کنی؟ خندیدم و گفتم چرا طبیعت؟ من دوست ندارم از طبیعت نقاشی بکشم. سالها بعد که دیوار ریخته شد، بعد از یک مدت یکی درباره به من گفت از روزی که دیوار باز شد، کانی هم آزاد شد که برود اطراف برلین و زیبایی طبیعت اطراف برلین را ببیند. مثلا نقاشیهای گلهای شقایقم فقط پس از آن کشیده شدند که دیوار باز شد و به طبیعت اطراف برلین که پیشتر آلمان شرقی بود رفتم. یعنی دیوار باز شد تا من توانستم به طبیعت بروم. البته منظورم صرفا امکان رفتن به اطراف برلین که پیش از آن آلمان شرقی محسوب میشد نیست. بلکه اگر دیوار باز نمیشد باز هم همان ایدهها بود، همان که دیوار را میکشیدم، فیگور انسانها را میکشیدم و مشکلات و رنج آنها را.
مشکلات زندگی مردم یا رنج آنها که اشاره کردید، یا فیگور کار کردن، یعنی چیزی در چهره این مردم بود که نظر شما را به عنوان هنرمند جلب میکرد تا روی آن کار کنید. اما این فقط مربوط به برلین شرقی بود؟ یا در برلین غربی هم چیزی از رنج در چهره مردم میدیدید؟
در برلین غربی هم لحظاتی بود که مخصوصا به عنوان خارجی راحتتر میتوانستی این رنج را تشخیص بدهی. در منطقه بسته برلین غربی، مشکلاتی در لایههای عمیقتر زندگی مردم بود. خودشان شاید نمیتوانستند حس کنند ولی وقتی با آنها صحبت میکردم، حس میکردم از اینکه در محاصره زندگی میکنند نوعی ترس دارند.
از طرف دیگر درد هم بود، بعضیها مثلا میگفتند پدر و مادرم در شرق هستند و نمیبینمشان. مثلا این فرد فرار کرده بود یا اینکه وقتی دیوار ساخته شده بود اتفاقی در غرب بود و خانوادهاش در شرق بودند و اتفاقی جدا افتاده بودند. به عنوان یک خارجی میتوانستم حسشان را بفهمم که این درد که کسی نمیتواند خانوادهاش را ببیند یعنی چه. آنهم وقتی فقط چند کیلومتر از هم فاصله دارند و فقط با یک دیوار جدا ماندهاند.
تصور کنید الان دهه ۱۹۸۰ است و ما در برلین غربی هستیم و دورمان را دیوار گرفته است. و شما کانی علوی بیست و چند ساله هستید که میخواهید به برلین شرقی بروید. اصلا به جز اینکه بخواهید بروید به آلمان غربی و مجبور باشید از برلین شرقی عبور کنید، به برلین شرقی میرفتید؟ انگیزهتان برای رفتن به آنجا چه بود؟ چه مراحلی طی میشد؟ چه تفاوتی از برلین غربی به برلین شرقی بود؟ شما هنرمندید، از نظر بصری، مثلا رنگ، چه تغییری میکرد؟
دیوار برلین همیشه این را تداعی میکرد که شخص نمیتواند راحت حرکت کند. حتی من به عنوان خارجی هر بار میخواستم از برلین غربی بروم به آلمان غربی، بایستی ویزا میگرفتم، بارها شده بود لختم کردند که من را بگردند، یا پنج شش ساعت معطلم میکردند تا ببینند چه کاره هستم.
به هر صورت من سالهای ۸۰ که دانشجوی هنر در برلین غربی بودم، کنجکاو بودم ببینم هنر آلمان شرقی چگونه است. آیا واقعا هنرشان وابسته به سیاستشان است؟ خب واقعا هم همینطور بود، مثلا در نمایشگاهی جهانی، میدیدم نمونه از هنر بلوک شرق زیاد است و از بلوک غرب یا نیست یا کم است. چون ایدههای آزاد جهان غرب در آن کشور تبلیغی به نظر میآمد، میگفتند این هنر میخواهد علیه کمونیسم تبلیغ کند. من آن زمان سعی میکردم بروم آن طرف به موزهها و نمایشگاهها سر بزنم؛ خب با آدمها آشنا میشدم، حتی توانستم دوستهای خوبی پیدا کنم، مینشستیم خصوصی صحبت میکردیم، اما باید خیلی مواظب حرفها و آدمها میبودم وگرنه دوباره راهم نمیدادند.
یعنی پیش آمده سر مرز ردتان کنند و ویزا ندهند؟
بله پیش آمده. یک بار حدود یک سال اجازه ورود به من نمیدادند. یعنی لحظاتی بود که از یک طرف باید محافظهکاری به خرج میدادی و مراقب میبودی که نیروهای مخفی اشتازی (پلیس امنیت آلمان شرقی) مشکل برایت به وجود نیاورند و محافظهکاری هم به خرج میدادم. ولی از سوی دیگر هم دوستانم آنجا بودند. یا میرفتم که فضا را ببینم. آنجا فضا خاکستری بود، بوی بد قطارهای زیرزمینی، بوی زغالسنگ که برای گرم کردن خانهها استفاده میکردند.
توی برلین غربی از زغالسنگ استفاده نمیکردند؟
بود ولی کمتر بود.
پس هم رنگ هم بو متفاوت بود؟
بله. الان هم تا بوی مشابهی به مشامم میخورد، فوری همان احساس غم و افسردگی را برایم تداعی میکند. چون وقتی میرفتم آنطرف دوستانم خیلی دوستداشتنی بودند و دوست هم داشتند که در ارتباط باشند، ولی همیشه طوری بود که حس میکردم نمیتوانند همه حرفهایشان را به سادگی بزنند. یا اگر شروع میکردند ادامه نمیدانند. اینها به هر حال چیزهایی بود که میدیدم و حس میکردم.
فضای برلین غربی چطور بود؟ چون در فیلم "زیر آسمان برلین" (Der Himmel über Berlin) فضای غمگینی در برلین غربی هم نمایش داده میشود. اما در فیلمهای اخیرتر نوعی ضربان و شور هم در برلین غربی دیده میشود و اینکه هنرمندان زیادی بودند و شهر زنده بود. مثلا در فیلم "هوس و صدا در برلین غربی ۱۹۷۹ – ۱۹۸۹" (Lust & Sound in West-Berlin 1979-1989) این موضوع دیده میشود. به چشم شما چطور بود؟
برلین غربی خب درست است که محاصره شده بود اما از طرف دیگر برای هنرمندانی که توانش را نداشتند که خانه شیک بخرند یا اجاره کنند این موقعیت وجود داشت که به اینجا بیایند. ارزان بود و دولت آلمان هم میخواست که غیر مستقیم برای هنرمندان رفاهی ایجاد کند که بیایند و بمانند. خب میبینیم که الان هنرمند نمیتواند اینجا بماند. خیلیها رفتهاند. این مساله آن موقع نبود. هنرمندان زیادی از آمریکا یا از کشورهای مختلف میآمدند برلین غربی زندگی و کار کنند. الان هم البته میآیند ولی هنرمندانی که وضعشان خوب است میآیند.
حالا اگر برگردیم به دیوار، وقتی دیوار برلین ریخت خودتان به چشم دیدید یا خبرش را شنیدید؟ کجا بودید؟
آن شب من از دانشگاه برگشتم به خانه-آتلیهام. بعد دوباره رفتم بیرون و حدود یازده و نیم شب برگشتم و ۱۲ شب بود که در رادیو شنیدم که دیوار برلین فروریخت. فکر کردم دارند شوخی میکنند. رفتم پشت پنجره و به محض اینکه پنجره را باز کردم، دیدم مردم برلین شرقی به دم دیوار آمدهاند. بعد مرزبانها راحت چکپوینت چارلی را باز کردند. یعنی اینطور نبود که دیوار آن لحظه شکسته شود، بلکه درهای چکپوینت چارلی باز شد. باور کنید برای نیم ساعت مردم مثل آب روان داشتند از برلین شرقی به برلین غربی میآمدند.
شما چه حسی داشتید؟ پایین نرفتید؟
من دوربین داشتم ولی دوست داشتم آن لحظه فقط طرح بزنم.
یعنی شروع کردید نقاشی کردن؟
بله دوست نداشتم آن لحظه عکس بگیرم. دوست داشتم احساسی را که مردم داشتند نقاشی کنم. حداقل۱۰ بار رفتم پایین آمدم بالا. میخواستم از نزدیک ببینم چه حسی وجود دارد. جالب اینجا بود که مردم برلین غربی هم آمده بودند نزدیک دیوار چون اینها هم میخواستند بروند آن طرف. یعنی با وجود ترس و وحشتی که وجود داشت باز اینها هم میخواستند بروند آن طرف.
گفتید که دوست داشتید احساس مردم را نقاشی کنید. شاید همان چیزی که در تصویری که از شما روی دیوار برلین هم هست بر همان احساس چهرههای مردم که مثل موج سرازیر شدهاند تاکید دارد.
بله، مردم خیلی شاد بودند ولی وحشت هم داشتند. میترسیدند که حالا که تا اینجا آمدهاند، اگر ناگهان دیوار را ببندند و نتوانم برگردم چه؟ بالاخره آنها در برلین شرقی خانواده داشتند، بچه داشتند. یا بعضی آمده بودند در برلین غربی ساختمانها را نگاه میکردند و میگفتند فقط میخواهم یک دور بزنم شهر را ببینم و بعد برگردم بروم سر کار و زندگیام. یعنی اینکه درست است آزاد شدم، ولی امکانش هست که دوباره دیوار بسته شود. یا اینکه کسی آمده بود که برود خانه مادرش ولی اصلا نمیدانست چطور به آنجا برود. وحشت داشتند. چون سالها به آنها ظلم شده بود و تفکرشان طوری بود که نمیتوانستند فکر کنند خب آزادم دیگر چه کسی میخواهد جلویم را بگیرد. فکر میکردند درست است که آزاد شدم اما فردا چه؟ بعدا چه؟
من خودم هم این ترس را داشتم که اگر روسها بیایند تیراندازی کنند، خون راه میافتد در برلین. اما خب اینطور نشد، و مردم توانستند به هم نزدیک شوند. مثلا مردم برلین غربی میآمدند پول میدادند به شرقیها که کمی پول آلمان غربی داشته باشند بروند چیزی بنوشند. یا رستورانها درها را به رایگان به روی مردم باز کرده بودند. آن شب نماد دوستی بود. و من میخواستم همه این احساسها را در کارم نمایش دهم. الان هم هنوز بعد از سالها لحظاتی است که مینشینم و این لحظات را اتود میزنم.
خب آن شب دیگر "آغاز پایان" بود. ولی اوضاع در شبهای بعدش چطور بود؟
آن روزها و شبها دیگر طوری شده بود که مردم آنقدر از این دیوار متنفر بودند، با چکش و این جور چیزها میآمدند و به طریقی سعی میکردند دیوار را تکه تکه کنند و خشمشان را بیرون بریزند. شاید یک ماه تا دو ماه، شب و روز مثلا از شش صبح تا یک یا دو شب میآمدند دیوار را خراب میکردند. حالا شما فرض کن در روز پنج هزار یا شش هزار نفر بیایند کنار خانهات و دیوار مدام چکش بخورد. اصلا این صدای چکش زدن مدام توی گوشم بود. (میخندد) مردم انگار این دیوارها را جویدند و تکه تکه کردند. انسان بخاطر آزادی چه کارها که نمیکند. من هم خب داشتم نقاشی میکشیدم. هنوز هم بعضی وقتها آلمانیها میآیند میگویند من از شما در رابطه با دیوار در اوایل دهه ۹۰ نقاشی در خانهام دارم و میگویند وقتی نگاه میکنم هنوز همان احساس آزادی را به من میدهد.
پس دیوار سرنوشت شما شده است.
خب به عنوان یک هنرمند صحنههای فرو ریختن دیوار در زندگیام تاثیرگذار بود. همیشه فکر میکنم این آزادی باید در همه کشورهایی که در آنها دیکتاتوری وجود دارد به وجود بیاید. عین همین دیوار در این کشورها هم وجود دارد فقط نامرئی است. تنها آدمهای این کشورها میتوانند این دیوارها را از بین ببرند، کسی از بیرون نمیتواند کاری کند. شاید بتوان کمک سیاسی کرد ولی مردم باید خودشان با امید به آینده دست به کار شوند و در جامعه علیه دیوارها بایستند و کشورشان را آزاد کنند.