فریدون تنکابنی: ’فانی و وودی‘
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبهفریدون تنکابنی، قصهنویس و طنزپرداز، نخستین داستان خود رابا عنوان "مردی در قفس" در سال ۱۳۴۰خورشیدی در ایران منتشرکرد. از او چهارده اثر دیگر نیز تا زمان اقامت در میهن منتشر شده است. اما آنچه بیش از دیگر کتابها نام اورا به شهرت رسانید، "یادداشتهای شهر شلوغ" است که گرفتاری و زندان و هواخواهی برخی از دوستان دیرین را بهحمایت ازاو بهمراه داشت.
نویسندهی "یادداشتها" پس از رهایی از شلوغیهای شهر اخیرا بنیادی با عنوان "ترگل تنکابنی" برای حمایت از کودکان و نوجوانان داخل کشور، در برونمرز ایجاد کرده است. تنکابنی از زمان اقامت در آلمان تاکنون سه کتاب منتشر کرده که آخرین آن "فانی و وودی" نام دارد.
نام کتاب به نظر کمی عجیب و غریب میآید. تنکابنی خود نیز با خنده تلفنی همین جمله را گفت. اما فانی را او از زبان انگلیسی بهمعنای بامزه و خندهدار گرفته و مقصود او از وودی همان کمدین معروف "وودی آلن" است. فانی و وودی در واقع دو نامی است که همسر نویسنده به او و خود داده است. «هرگاه خنگ بازی درمیآورم یا دست و پا چلفتی میشوم، میگوید: باز وودی بازی درآوردی؟»
کتاب نه داستان کوتاه است و نه رمان. خاطرهگونهایست که در ده بخش تنظیم شده است.از روزمرهگی و دلبستگی، به سرگشتگی و شوریدگی و گسستگی میانجامد. مروری بر زندگی یک تبعیدی از روزهای آغازین زندگی در غربت با نگاهی دقیق و موشکافانه به رفتارهای دیگر مهاجرین وطنی.
نگاه تنکابنی بهکنشها و واکنشها،غمیادها، بهمپیوستنها وازهم گسستنها و بازیهای سیاسی و تعصبات کورکورانهی کوتولههای سیاسی گاه خواننده را بیاد کتاب خلقیات ما ایرانیان جمالزاده میاندازد.
نگاه تیزبین نویسنده رفتارهای همسایگان آلمانی را نیز میکاود. همسایهاش پیرزنی است که یک سگ سیاه و سفید دارد. «پارس کردن را آغاز میکند. پارس میکند، پارس میکند، نیم ساعت، یک ساعت. و من ناگهان میبینم که دارم دیوانه میشوم. و در برابر هر پارس او که با فاصلههای منظمی به گوش میرسد، و درآن میان سکوت میکند، گویی گوش تیز کردهاست که پاسخ بشنود.میگویم مرض، واق، درد، واق، خناق، واق، خفقان بگیری پدر سگ.» «در این سرزمین سگ شیفتگان، سرزمین خودپرستانی که جانور بیچاره را هم بهخاطر خود دوست می دارند و عذاب میدهند، مجازات کشتن یک سگ از انسان هم سنگینتراست.»
در بخش روزمرگی، او بخوبی بلا تکلیفی و زندگی تبعیدیان را بررسی میکند. «چنان است که در فضا معلقیم. احساس بیوزنی، احساس بیهویتی میکنیم. انگار "من" تک تک ما را از ما گرفتهاند.»
وقتی از احمد که شعرهای بسیار مدرن و متوسطی میگوید، میپرسد، چگونهای؟ پاسخ میدهد، باژگونهام. «سرگذشت تک تک ما داستان باژگونگی است».
نویسنده با نگاهی گذرا به تک تک مهاجرین، شمهای نیز از قصهی درد و اندوه آنان میگوید.از ناهید که با پسر جوان هیجده سالهاش زندگی میکند. و ناگهان ناهید جسد پسر را در حالیکه خودش را با کمربند خفه کرده است در خانه مییابد. برای تسلیت به خانهی او میرود. ناهید دردمندانه میگوید: سالها و سالها من این شعر نیمارو میخوندم، اما معنیشرو نمیفهمیدم. حالا میفهمم:
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و بهجان دادمش آب
ای دریغا بهبرم میشکند.
در شهر هانوور است که نویسنده دلبستگیاش شراره میزند و شعله میکشد و شکوفا میشود.«آنچه در پرده میگفتم از دلبستگی، نمیدید و نمیشنید. یا بهروی خود نمیآورد. پردهی بیگانگی دریده نمیشد و یگانگی رخ نمینمود.»
تنکابنی آنچنان ماهرانه به تصویرسازی عشق میان فانی و وودی میپردازد که به راحتی میتوان گفت که هنوز هم آب در جوی جوانی است. «دنبال کسی نگرد که بتوانی با او زندگی کنی، دنبال کسی بگرد که نتوانی بیاو زندگی کنی».