دویچه وله: خانم بینا در سال گذشته ما شاهد بودیم که خانه سینما بازگشایی شد. امیدها و نویدهای دیگری هم برای بهبود وضع هنرمندان داده شده. با این اوصاف به نظر شما وضعیت هنرمندان در سال نو خورشیدی آیا رو به بهبود خواهد بود یا نه؟
سیما بینا: با سلام و شادباشهای نوروزی. هیچ دلم نمیخواهد که برای این سئوال شما کلمه نه یا منفی بر زبان بیاورم. بههرحال در این سال نو و عید نوروز حتما یک گشایشهای کوچک و دلخوشیهایی خواهد بود. امیدواریم. اما میدانید، مشکلات و مسائل آن قدر گسترده و عمیق است که من فکر نمیکنم به این زودیها یا با این فرم سیستم بتواند چیزی حل شود.
پس امید چندانی ندارید؟
هیچ وقت نمیخواهم ناامید باشم.
حالا برایتان قابل تصور است که احتمالاً در سال نو خورشیدی زنان به صورت تکخوان هم حق آوازخواندن داشته باشند؟
قطعاً. گفتم، خیلی چیزها میتواند انجام شود. ولی همیشه محدودیتها و شرایطی دارد که بتواند برای اجرا مجوز بگیرد.
خود شما وقتی نوروز در راه است، کدامیک از این ترانههایتان را بیاختیار زمزمه میکنید؟
بههرحال در نوروز آهنگهای شاد را دوست دارم. یک کارهایی هست که ریتمیکتر است. مثل: «بیا بیا دلبروک ما، قربون تو شم/ دنیا دو روزه آی بیا که نوروزه». بالاخره این یک آهنگ خوبیست که نوستالژی هم از آن دارم. این مال خیلی خیلی قدیم است. پدرم در خراسان، در بیرجند، آن موقعهای جوانیاش، این سروده را درست کردند و حالا بعدش من یاد گرفتم و اجرا کردم. یا آهنگهای دیگر شاد مثل: «عید آمد و عید آمد/ آن بخت سعید آمد/ برخیز دُهل میزن/ کان ماه پدید آمد».
خانم بینا یک خاطره نوروزی دارید که در درازای این چند سال همچنان در ذهنتان مانده باشد؟
خیلی خاطره میتواند باشد. ولی تمام اینها مال دوران کودکیست که نوروزها و عیدها دورهم جمع میشدیم. پدر و مادر بودند و خلاصه عیدی میگرفتیم و از این چیزها. ولی آن چیزی که برای من خاطره شده، آن سالیست که جنگ ایران و عراق هم بود و همه خیلی دلتنگ و دلشکسته و ناراحت بودیم. بهخصوص که من هم یکی از عزیزانم زندانی بود. دوستی داشتیم که عدهای از ما دوستانی را که با همدیگر مأنوس بودیم، دعوت کرد که به گرگان برویم. یک مینیبوس گرفت و همه بههرحال با آن همه نگرانیهای موجود و زیر موشکباران تهران، راه افتادیم رفتیم گرگان. آنجا برای ما جایی گرفته بود که چند وقت نوروز را دورهم باشیم و سال تحویل را. بعد بین راه دیدیم که همان نزدیکیهای گرگان یک ماشینی را گل زدند و عروس میبردند. بوق بوق بوق. خلاصه گفتیم چه خوب. هنوز خوشحالیها هست، عروسیها هست. دوستم آمد و گفت: سیماجان راضی هستی که این عروس و داماد را خوشحال کنی ، دعوتشان کنیم به مینیبوسمان و تو براشان یک قطعه شاد بخوانی؟ گفتم: با کمال میل. بعد رفتیم و بوق زدیم و جلو این ماشین را گرفتیم. طفلکها آن قدر ترسیدند، فکر کردند ما پاسداریم. خلاصه مجبور شد بگوید سیما بینا است و شما را دعوت میکند به اتوبوس که برایتان بخواند. خلاصه این عروس و داماد آمدند توی مینیبوس ما. من و بچهها و دوستها همه با همدیگر لالا لای لالا لای لالا لالای لای. خنچه بیآرید، لاله بکارید... برایشان خواندیم و دست زدیم و این قدر این برایشان خاطره شد که دیگر ولمان نمیکردند که دعوتمان کنند به عروسیشان. این برای من خاطرهای شد که با همه دلتنگیهای خودمان، شب نوروز ما یک عروس و داماد جوان را این طور خوشحال کردیم و برایشان زدیم و خواندیم.