روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی<br>بخش نهم؛ فکر مرگ، فکر خودکشی
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعهدر واپسین سالهای دههی سی خورشیدی محمود دولتآبادی پس از مدتی تلاش به تئاتر راه پیدا میکند؛ چگونگی طی شدن این مسیر موضوع این بخش از گفتگوهای ماست ...
بشنوید: فکر مرگ، فکر خودکشی از زبان محمود دولتآبادی
دویچهوله: چه طور به این فکر افتاده بودید که آموزش تئاتر ببینید؟ فقط علاقه داشتيد يا اينکه استعداد بازیگری را در خودتان میديد؟
محمود دولتآبادی: استعداد بازیگریم که قبلاً اثبات شده بود. چون من در تمام تعزيهها بازی میکردم. بعد تئاتر را که ديدم فکر کردم نه کار من اين است. دیدم جای ارائهی آن استعدادی که آنجا به نحوی از خودم نشان میدادم اينجاست. یعنی بعد از دیدن آن صحنهی تئاتر اصغر قفقازی که آمدم تهران و دیدن تئاتر را از لالهزار شروع کردم. هدف عمدهام آموختن بود که امکانش فراهم نمیشد!
آن کلاس همان يک جلسه بود.
یکی دو جلسه... ديدم میگويد، شما مثلاً اگر بخواهی احمد را صدا بزنيد، سه جور صدا بزنيد. اول بگوئيد احمد (ساده و بدون تاکيد). بعد میبينيد نمیشنود، میگوئيد، احمــد (با تاکيد روی حرف ميم). باز میبينيد که نمیشنود، بعد میگوئيد، احـــــــــــمــــد (با تاکيد بيشتر روی حرف ح و ميم). کلاس درسش همين بود. گفتم، خوب اين را که من ياد گرفتم. رفتم. توی تئاترهای لالهزار هم رفتم و بالاخره توی تئاتر پارس کار گيرآوردم. گفتند که بيا دور و بر صحنه. و اين وسیله را بگذار آنجا، آن را بردار ... برو آن پایین "سوفله" کن. دور و بر بودم ديگر. بعد هم وقتی "رکلاماتور" نيست، برو رکلام کن. باید میرفتم پشت ميکروفن و مثلا میگفتم تئاتری هست عشقی است و ... از اين حرفها. در این دوران نورالله، آن برادر کوچکترم را که توی راه گم شده بود آورده بودم تهران. او را هم گذاشته بودم توی عکاسی یک ارمنی کار میکرد؛ همانجا توی خیابان لالهزار. هميشه دلتنگ خانواده بود و گريه میکرد. من میخواستم آرتيست تئاتر بشوم. يادم هست زنی بود آنجا بليط میفروخت، باردار هم بود. سن و سالی داشت، مثلاً چهل و ... گفت تو با اين شکل و شمايل بايد بروی سينما. اينجا چرا میپلکی، وقتت را تلف میکنی. تو از کدام يک از اين آرتیستهای سینما کمتر هستی. خوب، موهای فلان و چشمهای فلان و روحیهی مثبت داشتم ... مردم هم به من لطف داشتند. گفتم تئاتر را دوست دارم، اما خوب سينما هم شايد بشود. به هر تقدیر در همينجاها میپلکيدم و دلتنگ هم بودم. به من کاری هم نمیدادند... توی ساعاتی که کار نبود و آن اطراف میگشتم با یک بليط فروش سینما توی کوچهی ملی آشنا شدم. اهل کرمانشاه بود، خانواده داشت. خيلی آدم مهربانی بود. گفته بود، بيا يکی دو سانس هم اينجا بايست. بليطها را کنترل کن. هر سانس را مثلاً پانزدهزار میگرفتم. يادم هست که من شصت بار "لکس بارکر" (۱) را ديده بودم روی پردهی سینما که میجنگد و از اسب میافتد و ... بعد بالاخره در يکی از روزهای تعطيل که توی اتوبوس دوطبقه سوار بودم و داشتم میآمدم طرف توپخانه ديدم يک کسی دست زد سر شانه من. يا توی اتوبوس بودم يا پياده شده و توی پيادهرو بودم. شايد هم داشتم میآمدم تئاتر. بعد از ظهر بود، برگشتم، ديدم آقا تقی است. همان استاد مشهد. آقا تقی تو اينجا چه کار میکنی؟ گفت بابا تو آمدی و من هم ديدم آنجا جای ماندن نيست آمدم اينجا و پارچهفروشی باز کردم. يکی از اين بازاریها بود که با او نسبت فاميلی هم داشت. گذاشته بود توی کار اينکه آقا بيا تهران با اين پولی که تو داری، بزازی باز کن ... من پارچه از بازار میدهم تو هم بفروش. اين کار چیه هی دور صندلی بگردی! اين آقا تقی هم مغازه را فروخته بود و پاشده بود آمده بود خيابان سرباز که خانهی آن آدم هم نزديک آنجا بود، يک بزازی باز کرده بود. گفت کجائی، من خيلی دنبالت میگشتم ... گفتم من کارم این است و دارم اين کارها را میکنم. گفت، یک سری بيا در مغازه. رفتم ديدم، اين مرد آرایشگر که بزازی بلد نيست. يک مشت پارچه گذاشته آنجا و ... ديگر طولی نکشيد که اين پارچهفروشی تبديل شد به آرايشگاه. (خنده) او هم از آن شغل نمیتوانست فرار کند ... بزازی تبديل شد به آرايشگاه و ما دوباره شديم داداش و دوتايی ايستاديم آنجا که مغازه را راه بيندازيم. ای آقا ...، گفتم ولی من به يک شرط حاضرم اینجا کار کنم و شرطم آن است که بعدازظهرها بروم تئاتر. گفت باشد، تو بيا صبح بایست و بعدازظهرها خودم هستم.
در اين فاصله مثل اينکه گروه آناهيتا از سفر برگشته بود. گفتند برای دورهی جديد شاگرد میگيرد. من که کنجکاو بودم، کجاست و کجا نيست رفتم به محلی که آدرسش را از ادارهی فرهنگ و هنر گرفته بودم. دو سه تا اتاق بود در محل کنونی تالار رودکی. يک روز بعدازظهر، هنوز کلاس تشکيل نشده بود، رفتم آنجا. افراد میرفتند و مدرک میدادند و آنها هم ارزيابی میکرند و میگفتند آره يا نه ... تا نوبت من شد. خدا بيامرزدش، [مصطفی اسکویی] بنده خدا اين آخریها رفتم ديدماش، گريهام گرفت. يعنی رفتم ببينمش نتوانستم، توی کما بود رو به ديوار زير پتوی چهارخانهی کهنه. او هم يک اسمی روش بود که اين اسم بيچارهاش کرد. کاری ندارم. گفتم من آمدم اينجا کلاس. مدرک تحصيلی ...؟ ما اينجا مدرک تحصيلی میخواهيم. گفتم من مدرک تحصيلی ندارم. گفت اگر نداشته باشيد که نمیشود بيائيد اينجا. البته به اين راحتی که حالا دارم صحبت میکنم نبود، يک ساعت، يک ساعت و نيم با این آدم مجادله کردم. يعنی جدل کردم به واقع. حرف آخرم يادم است، گفتم آقا شما، شما افراد را با مدرک تحصيلی میگيريد اينجا، برای چی؟ يعنی مدرک تحصيلی استعداد هم با خودش دارد؟ گفت، آن يک امر ديگرست. ولی ما چون ليسانس میدهيم، کسی که میآيد بايد حتماً اقلاً مدرک ديپلم را داشته باشد. مثلاً اينها را که شما میبينی، بعضیهاشان ليسانس دارند، بعضیها دارند ليسانس میگيرند. گفتم خوب حالا اگر يک نفر باشد که بخواهد سر کلاس شما بيايد و چيزی ياد بگيرد و نه فقط مدرک ليسانس نخواهد، بلکه هيچچيز از شما نخواهد با او چکار میکنيد؟ من همان آدم هستم. من میخواهم بيايم بنشينم سر کلاس شما و ياد بگيرم، نه ليسانس میخواهم، نه دکترا میخواهم، نه فوقاش را میخواهم. میتوانم بيايم سر کلاس شما بنشينم يا نه؟ گفتگو که به اينجا رسيده بود گفت، حالا باشد فکر میکنم. فهميدم که قانعش کردهام. بالاخره رفتم سر کلاس و آشنا شدم با بچههايی مثل آقای محسن يلفانی، آقای ابراهيم مکی و سعيد سلطانپورکه داشتند ليسانس میگرفتند، و با ناصر رحمانینژاد. و بعد با بچههای دورههای قبلی آشنا شدم. که بهترينشان آقای فتحی بود. برادران شيراندامی هم بودند و آقای عايلی بود، آقای وحدانی بود. منوچهر آذری که بعداً همسر دوم مهین اسکویی شد هم بود ... و دو سه تا از اعيان و اشراف هم بودند. من رفتم سر کلاس، نشان به آن نشانی که ترم که پايان گرفت، ترم چقدر بود نمیدانم...
کل دوره یک سال بوده ظاهرا، دو ترم شش ماهه ...
بله به نظرم. من در پايان ترم، شدم شاگرد اول بازيگری. و شاگرد اول يا دوم نمايشنامهنويسی.
يعنی نمايشنويسی هم جزو درسها بود؟
جزوش بود. بازیگری بود، نمايشنويسی بود و کارگردانی بود. من در رشته بازیگری که میدانم اول شدم. در نمايشنويسی نمیدانم اول شدم، یا دوم. ترجيحاً بگويم دوم، چون قطعی یادم نيست اول شده باشم. ولی کاملاً مورد توجه قرار گرفتم. طوری که بعد از آن دوره مهين اسکويی میخواست يک تئاتری اجرا کند به نام "شبهای سپيد" ترجمه خانم خانلری. من را برای نقش اول در نظر گرفت. اجرا برای تلويزيون بود که متاسفانه آن زمان، هنوز ضبط نمیشد. زنده اجرا میشد، و خدابيامرز فتحی هميشه میگفت، ای کاش این اجرای زنده ضبط هم شده بود. و ديگر ثابت شد که من يک هنرپيشه خیلی خوبی هستم. برای اينکه خود همين آقا و خانم اسکويی و همه بچهها که ديده بودند میگفتند خيلی عجيب بوده و چگونه اين نقش را بازی کردی و ... ولی من خودم میدانستم چه جوری بازی کردم. برای اينکه يادم هست که سينما میرفتم و فيلمهای خوبی میديدم. و يکی از فيلمهای خوبی که در آن دوران ديدم مال "سر لارنس اليويه" (۲) بود، به نام "کاری". بعد ديدم عجب آرتيستیست اين. عجب هنرپيشه درخشانیست. همين که ديدم، فهميدم اين آدم خيلی مهماست. به هر ارزشی که میرسیدم، میگرفتم. گيرندههام خيلی خوب کار میکرد. به هر حال من شدم هنرپيشه. که مادرم هرگز نتوانست بگويد هنرپيشه و به من میگفت، هنربيشه! بعد از آن بود که من ديگر همزمان کار میکردم با آقا تقی، بعدازظهرها میآمدم سر کلاس، تمرين و چه و چه. و به تدريج برادرهای کوچکتر و بزرگتر شروع کردند به آمدن و در آغاز دهه چهل، کل خانواده را بعد از یکی دوبار سفر به ولایت آوردم تهران. و مادرم از بس گريه کرده بود چشمهايش داشت کور میشد و پدرم خيلی از اين گريههای مادر حرص میخورد ... کل خانواده را برداشتم آوردم تهران. گفتم بيائيد و رفتم جلویشان. يک اتاق قبلاً گرفته بودم در همان خانه که قبلا در زیرزمین زندگی میکردم. این زيرزمين آبانباری بود که بعد از لولهکشی و ایجاد فشاریهای آب کنار خیابان خالی شده بود. اين انبار را پيرزن صاحبخانه به ما اجاره داده بود و ما ششنفری يا شايد هم هفتنفری مثل چوبکبريت آنجا، توی آن آبانبار میخوابيديم که من اسماش را گذاشته بودم "زندان اسپارتاکوس"!
در همان حال که خانواده داشت میآمد، خوشبختانه يک اتاق ده، دوازده متری آنطرف خالی شده بود که من اجاره کردم و پدر و مادر و خواهر و برادرها آمدند و به عنوان خانواده در تهران اسکان گرفتيم. بعد از آن همه مصائبی که از دوازده سيزده سالگی آغاز شده بود و آن جدايیها و هجرانیها و گریههای مادرم... که هميشه پدرم میگفت اين زن من را میکشد با گريههايش! و بالاخره بعد از قریب ده سال اين اتفاق افتاد که خانواده ما بتواند دوباره در يک جايی دور هم بنشيند. ديگر برادرهای بزرگتر و ناتنی نبودند. آنها ازدواج کردند و ... که آن ماجرای ديگریست. البته بعداً آنها هم آمدند. همزمان يا بعداً آنها هم آمدند. يعنی من يکی از جرمهايی بزرگم در دوران مدرنيته اين است که اقلاً نزدیک به پنجاه نفر را از ده کشانيدهام به تهران! اینها بعد بچهدار شدند و نوهدار شدند. حالا من در حدود بیست سالگی مسئوليت مستقيم برادرهای کوچکتر و خواهر کوچکتر از همه، و پدر و مادر را میبايست میپذيرفته باشم و پذيرفتهام. با توجه به اينکه برادرها بعداً تلاش کردند برای کار. حالا دیگر اتاقی بود با پنجرهای رو به بیرون و نزدیک حیاط و نزدیک محل کار من و خانواده میتوانست یکجا دور یک سفره بنشیند. در اين فاصله من خودم را در سبزوار از خدمت سربازی معاف کرده بودم. خلاصه خانواده میتوانست دور يک سفره بنشيند و يک چراغ لامپايی روشن کند که برق آن زن صاحبخانه که زن بسيار ناخوشجنسی بود مصرف نشود و اعتراض نکند. و مادرم بارديگر آن سمار مربوطه را روشن کرد و قلوقلاش درآمد. قصه ما به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسيد!
شما يکجا اشاره کردهايد که قبل از همين دوره، در هفده، هيجدهسالگی يکبار به فکر خودکشی افتاديد. خيلی دچار يأس و دلزدگی بوديد...
آره، در همان هفده، هيجده سالگی بود که آمده بودم تهران، و فکر میکردم، واقعا چه کار بايد بکنم. هيچچیز نبود و هيچ کس نبود. هيچ جا هم نبود و هيچ روزنهای نبود. و من يادم است، رفته بودم دنبال اتاق بگردم و نمیدانستم چکار بايستی بکنم؟ آره، ولی خيلی زود ردش کردم. برای آنکه فقط مثل برق به ذهنم آمد و خيلی زود گذشت. گفتم، مرد حسابی مگر تو بچهی آن پدر و مادر و بچه آن آب و خاک و سختیها نيستی، اين نازکنارنجیبازیها يعنی چی؟ بهخصوص که وقتی شنيده بودم آثار صادق هدايت را اگر کسی بخواند، خودش را میکشد، گفتم من میخوانم و خودم را هم نمیکشم. گفتم مگر ممکن است آدم با خواندن کتاب ديگری خودش را بکشد؟! و آن زمان کتابهای هدايت را واقعاً خوانده بودم. اما آن فکر به آن خاطر نبود، به خاطر اين بود که ناگهان در يک خلاء عجيب غريبی قرار گرفته بودم. نمیدانم چه موقعيتی بود. دعوام شده بود با آن صاحب کار، آن صاحبخانه، راهی به تئاتر پیدا نمیکردم ...؟ يک خلاء لحظهای بود، اتفاقا يادم هست بعدازظهری بود و بیجهت مثل مجانین توی کوچهها میگشتم و فکر میکردم که ... يک آدمی اگر بخواهد یک اتاق پيدا بکند، بايد چکار بکند؟ ناآشنايی با رابطههای اجتماعی، يک لحظه، خيلی ... (سکوت ممتد) و یک قیاس کاملا قانعکننده برای خودم. ایستادم و از خودم پرسیدم "محمود آقا! فکر میکنی همین حالا در این دنیا چند میلیون نفر در وضعیت تو یا بدتر از تو هستند؟" پاسخ روشن بود "میلیون و میلیونها!" به خودم گفتم، پس راه بیفت، تو هیچ برتری و امتیازی نسبت به آن میلیونها ملیون نداری. تمام!
میخواهيد چند لحظه استراحت کنيد بعد دوباره ادامه بدهيم؟
ديگه کمکم داريم میرسيم به آستانهی تجربيات ادبی ... آره، بودند و بوديم. آره اين برادرها هر کدام طرف يک کاری رفتند. آن برادربزرگها ...، برادر ميانی که داشت میآمد، من به يکی که از بچههای شاهرود بود و کبابی داشت، گفتم برادر من میآيد اينجا، قبلاً توی سبزوار کبابی داشته. کبابی کجا داشت! گفتم که بيايد سر کار. آمد و ايستاد. او هم فرز بود زود کار را يادگرفت. و شايد آن طرف هم فهميد که او کبابی نداشته، اما قبول کرد ديگر. مردم يک جوری با هم کنار میآمدند. بعد همان برادر رفت طرف نقاشی ساختمان و دوتا برادرها را برد و يکی از برادرهای من رفت ارتش، همان نورالله. بعد حسين هم رفت که خلبان بشود و ماجراهايی ديگر...
[ادامه دارد ...]
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: داود خدابخش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱.لکس بارکر Lex Barker (۱۹۱۹ − ۱۹۷۳) هنرپیشه آمریکایی. با بازی در نقش تارزان مشهور شد و از دههی پنجاه میلادی در فیلمهای وسترن آمریکایی و فیلمهای حادثهای ایتالیایی به ایفای نقش پرداخت.
۲. لاورنس اولیویر Laurence Olivier (۱۹۰۷ − ۱۹۷۹) بازیگر، کارگردان و فیلمنامهنویس انگلیسی، یکی از پرآوازهترین بازیگران تئاتر در قرن بیستم. برندهی جایزههای معتبر تئاتر و سینما از جمله اسکار.