مسعود اسداللهی که در ایران بسیاری او را با نام سریال پر بیننده طلاق می شناختند، سالیان درازی است که در غربت به سر می برد. شاید مثل اغلب ما اهل همهجا و غریبه در همهجا باشد. در این سال های غربت نشینی او اما دست از فعالیت نکشیده و همچنان مشغول کار تاتر و سینما و اخیرا برنامه ای ویژه در یکی از رسانه ها با عنوان یکی بود یکی نبود است. در همین برنامه نیز او گاهی ناخنکی به سیاست می زند. مسعود اسدالهی را در آمریکا یافتیم و با او درباره نوروز امسال به گفتوگو نشستیم.
*************
دویچه وله: آقای اسدالهی، آیا بهار پیش رو، احتمالاً میتواند روزنهای از امید و آزادی را به روی هنرمندان، با وجود روی کار آمدن آقای روحانی باز کند؟
مسعود اسداللهی: بله که انسان باید همیشه امیدوار باشد و همیشه بگوید که اگر زمستانی اینچنین طولانی را پشت سر گذاشتیم، حتماً بهاری در راه هست. کمی با تخیل و امید و آرزو، بله. اما در واقعیت این بوده که هرکسی آمده، نزدیکهای عید، برای آرامش مردمان، وعدههائی دادهاست. اما راستش من فکر میکنم زیاد اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد. چون هرچه زمان جلو میرود، میبینم ما یک چیز کم داریم و آن چیز که سالیان سال است گم شده، اسمش قانون است.
طوری تاریخ و مملکت را میبینم که یک مملکت ملوکالطوایفی است با بسیاری از عقیدهها و سرانی که هرکدام تکهای از سرزمین را گرفتهاند و هرکدام برای خودشان دستوراتی صادر میکنند. حتی با امید و خوشبینی که نگاه میکنیم، روحانی هرکه بوده، هرچه بوده میخواهد کاری بکند، چون من بهرغم همه ناامیدیها به تغییر معتقدم. انسان قابل تغییر و قابل رشد است. جهان را میبیند. اما دستهجات دیگری را میبینم که اگر کسی میریسد، آنها به راحتی پنبه میکنند.
علیالاصول کسی میریسد که پنبه بشود؟
حداقل در شعار...
به این ترتیب، شما رؤیا میبینید قضیه را؟
بله، مثل اینکه این طرف ما آقای اوباما را داشتیم، حرفهای زیبا، سخنران خیلی خوب، آدم دوستداشتنی و... سعی خودش را هم میکند، اما باید نهایتاً دید دو سال دیگر همهی آن وعدههایی که داده، میتواند عملی کند؟ نه نمیتواند. حالا برسیم به سرزمین خودمان که اثری از قانون نیست. اثری از اعتنا کردن به نظر مردم و ملت نیست متأسفانه؛ حال چه در زمینهی کار هنر باشد، چه در زمینهی کارگران شرکت نفت یا هرکدام از آحاد مردم ایران باشند. اهمیتی به مردم ایران و نظر مردم وجود ندارد؛ مگر اینکه معجزهای اتفاق بیافتد که امیدواریم.
آقای اسدالهی، یک خاطرهی نوروزی دارید که سبب دلمشغولیتان شده، هیچوقت نمیتوانید فراموشش کنید؟ از ایران قدیم، با هنرمندان، با نویسندگان و شعرا؟
خاطرات خوش ما، همه برمیگردد به دوران بچگی و نوجوانی و مدرسه. چون تا آمدیم بزرگ بشویم و کار کنیم و گل بدهیم، ناگهان یک بولدوزر آمد و همه چیز را ویران کرد. این است که نوروز که میشود، من در برنامههای خودم هم فلاشبک میکنم و برمیگردم به گذشته. تنها تصاویر به سنین نوجوانی ما ۱۵، ۱۶ سالگی برمیگردد. سن و سالی که نه میفهمیدیم مملکت چه خبر است، نه میدانستیم سیاست چیست؟ زندگی خیلی ساده بود. نوروز که میآمد، هرکسی با هر بودجهای، هر اندازهای، چه سفرهای میانداخت، چه جنب و جوشی بود، چه حالی بود... این زیباییها را فقط در آن سالها میبینم. البته الان به سینمای آمریکا، به سالهای ۱۹۵۰-۴۰، به ویژه بعد از جنگ دوم جهانی هم که نگاه میکنم، مردم امروز هم حسرت آن سالها را میخورند. یعنی شلوغ نشدن خیابانها، زندگی طبیعی، خانوادههای دور هم، دور یک سفره، دور میز نشستن، منتظر بابا نشستن و پدر و پدربزرگ، روابط خوب فامیلی. امروز میبینیم امریکاییها هم نوعی نوستالژی راجع به خانوادههاشان دارند، که گذشت.
شما تماسی هم با خانواده های آمریکایی دارید؟
انگیزهای دارم، بعضی وقتها دعوت میکردند به خانهی سالمندان که سالمندان آمریکایی، ایرانی، مکزیکی، چینی، ژاپنی و... در آن هستند. ولی وقتی در آنجا فیلمبرداری میکنم و یا با آنها حرف میزنم، میبینم ای داد بیداد، خانوادهها در همهی دنیا دارند تنها میمانند، در تمام اعیاد.انسان هم یک موجود بیچارهای شده است. نه اینکه اینها را دوست ندارد، اما اینقدر انسان مثل پیچ و مهره لای سیستم کاری و تکنولوژی در حرکت است که دیگر فرصت ابراز عاطفه را ندارد. به ویژه اینکه ماها فیسبوک و اینترنت را داریم و اگر روزی باشد، مثل همین نوروز، فرستادن کارتهای ما، دیگر حتی زحمت پست کردن نمیخواهد. به راحتی در عرض یک ثانیه، یک کارت پیدا میکنیم و یک جملهای، و برای دوست و فامیل میفرستیم. اینها آن زیبایی کلاسیکی را که انسان به طور طبیعی زندگی میکرد، در واقع از همهی جهان گرفته است. حال به ویژه ما که یک ملت انقلابزده هم هستیم. به اجبار هم تکهتکه و پراکنده شدهایم.
در برونمرز شما اصلا نوروز را جشن می گیرید؟
نوروز سالهای اول چرا، جمع میشدیم. سالهای اولی که به هجرت آمدم، در پاریس بودم و لندن. سالهایی که اوج آوارگی و حیرانی بود. اما در عینحال گرمتر بود. امیدوارکننده بود. عیدهایی که ما پاریس بودیم، مثلاً سالهای ۸۳-۸۶ میلادی، سالهای گرمتری بودند. چون همه امیدوار بودند. همه چمدانهایشان بسته بود، به هوای اینکه شش ماه دیگر برمیگردند. این است که نوروزها را در خانهها جمع میشدیم. دوست، آشنا، همکار، هنرمند جمع میشدیم. اما هرچه از این سالها دور شدیم، آدمها تنها و تنهاتر ماندند. من آمریکا را میگویم. باز هم زیباییهای همان سالهای اول هجرت در پاریس و لندن!