سرنوشتهای انقلاب؛ یک زندگی که آماج تیری کور شد
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبهبرای حفظ حریم شخصی و بنا به تمایل روایتکننده، نام او و محل اقامتاش تغییر یافتهاند. این گفتوگو در سال ۲۰۰۹ به مناسبت سیامین سالگرد انقلاب انجام شده است.
● دویچه وله: زندگی شما با انقلاب دستخوش چه تغییراتی شد؟
پوران: شوهر من از افسران فرمانداری نظامی بود که روز ۲۲ بهمن در باغشاه کشته شد. زندگیام کاملا دگرگون شد. با دو بچه کوچک تنها ماندم. آن هم در شرایطی که همه خیلی تغییر کرده بودند. حتی برادرم هم انقلابی شده بود و دیگر ما را تحویل نمیگرفت.
● چه شد که همسرتان کشته شد؟
او از نیروهای نظامی مستقر در جلوی دانشگاه تهران بود. برای من تعریف میکرد که مردم در بعضی روزها به او گل دادهاند و چند دانشجوها هم با او دوست شدهاند. میگفت با کسی خشونت نکرده و مجبور است بخاطر شغلاش مأموریت را انجام دهد. روز انقلاب در جریان تیراندازیهای کور، به طحال او تیر خورد. داستان هم اینطور است که در پادگان باغشاه، سربازی که روی منبع آب پادگان پاس میداده، تیر میخورد. به من گفتند که شوهرم میدود به این سرباز کمک کند، خودش هم تیر میخورد.
● سریع ماجرا را فهمیدید؟
ما اول نمیدانستیم. فردای آن روز به ما از بیمارستان خبر دادند که آنجاست و از فرط خونریزی مرده است. شلوغیهای هفته اول انقلاب را یادتان هست؟ ما در آن روزها که خیلی هرج و مرج بود، جسد را تحویل گرفتیم و بدون هیچ مراسم و تشریفاتی، دفن کردیم. همهاش چهار نفر سرخاک بودیم. بعد من ماندم و دو پسربچه و کلی مشکلات.
● چند ساله بود؟
۳۷ سال داشت و خودم هم ۳۰ ساله بودم. پسر اولم نه ساله بود و پسر دومی، چهارسال و نیمه.
● به اطرافیان و همسایهها داستان را گفتید؟
راستش آن زمان بیشتر کسانی که دوست و همسایه و فامیل بودند، نسبت به هم بیگانه شده بودند. خیلیها حالت جاسوسی یا کنجکاوی گرفته بودند. من طبعا دوست نداشتم در آن جوّ به همه توضیح بدهم که جریان چیست. میترسیدم. ما ساکن شهرستانی در غرب کشور بودیم و شوهر من در مأموریت تهران کشته شده بود. چند ماه بعد بچهها را برداشتم آمدم تهران و حدود ۵ سال تهران ماندم. در این فاصله جنگ شد. فامیلی کنارم نبود. با همسایهها معاشرت نمیکردم، تا مبادا در زندگیام کنجکاوی کنند. به هیچکس نگفته بودم که شوهرم نظامی بوده و در انقلاب کشته شده. میگفتم تصادف کرده و من برای دانشگاه و کارم به تهران آمدهام.
● به بچهها گفته بودید که موضوع چیست؟
از همان اول گفتم. اعتقادی به پنهان کردن واقعیت از بچهها نداشتم. بچهها خیلی غریزی با این مسائل روبرو میشوند. بسیار عاقل و ساکت، با نبودن پدرشان کنار آمدند و این برای من آرامشی بود.
● آنها که اصل داستان را میدانستند، چه رفتاری داشتند؟
آن زمان همه جور دیگری شده بودند. یک برادرم چپ بود و مرا بخاطر نظامی بودن همسرم طرد کرده بود. همسایههای زیادی داشتیم که قبل از انقلاب با یکدیگر سلام احوالپرسی یا رفتوآمد داشتیم. بیشتر آنها پس از کشته شدن همسرم، به من میگفتند ضدانقلاب. همسایه پهلوییمان، حلوای ختم شوهرم را که به آنها تعارف کردم، نخورد و گفت حرام است. یک نفر از کاسبهای محل هم که خیلی معتقد شده بود، جواب سلام مرا نمیداد و بالاخره یک روز گفت دیگر به مغازهاش نروم. البته الان مردم دوباره عوض شدهاند. برادرم هم تغییر کرده و نسبت به ما خیلی مهربان است. مدام تلفنی احوالپرسی میکند.
● حقوق شوهرتان را میگرفتید؟
بله. فرمانده همسرم کسی بود که پس از انقلاب هم برای این نظام کار کرد. او گواهی داده بود که این افسر مردمی بوده و برگه تأییدیهای در پروندهاش بوده که تمامی فشنگهایش را پس داده است. آخر آنها مجبور بودند موجودی فشنگهای خود را هر سه ماه یکبار پس بدهند. فرمانده لشگر پس از مرگ او نوشته بود که همسرم تمام فشنگهای خود را پس داده و این به معنای آن است که به کسی تیراندازی نکرده است. این شد که تا چند سال حقوق شوهرم را دادند.
● چرا تا چند سال؟
چون من از کشور خارج شدم. هم حقوق خودم قطع شد و هم حقوق شوهرم.
● چرا خارج شدید؟
ترسیدم پسربچههایم را به جبهه ببرند. آخر در آن زمان بچههای ۱۲−۱۳ ساله هم به جبهه فرستاده میشدند. ترس از آینده و جان بچههایم چیزی بود که همیشه به آن فکر میکردم. اما تصمیم نهایی را در جریان یک مسافرت به شمال گرفتم. من همیشه بچههایم را به تنهایی به تفریح و مسافرت میبردم. آخرین بار، آنها کنار دریا داشتند شنا میکردند و من با روپوش و روسری در ساحل نشسته و مراقبشان بودم. پاسداری سر رسید و آن قدر به من توهین کرد، آنچنان دشنامهای رکیکی به من داد که تنم لرزید. تازه میخواست مرا به کمیته ببرد و به عنوان زن بد تحویل بدهد. به او گفتم من مادر این دو پسر هستم؛ گفت غلط کردی. تو صلاحیت مادری نداری. آن شب تا صبح خوابم نبرد و فردایش تصمیم گرفتم دیگر در ایران نمانم. فکر کردم این بچهها کمی که بزرگتر بشوند، تحمل چنین رفتاری با مادرشان را نخواهند داشت و درگیر میشوند.
● آمدید خارج همه چیز را از صفر شروع کردید؟ حقوق شوهرتان چه شد؟
بله. حقوق شوهرم البته مدتی قطع شد و بعد از چند سال که اقدام کردیم، گفتند پروندهاش را یک درجه تنزل دادهاند. الان طبق دستور آقای خامنهای، حداقل پایه حقوق امثال شوهر من پرداخت میشود. یعنی ۴۶ هزار تومان در ماه و ده سال است این حقوق را به ما میدهند.
● یعنی ۴۶ دلار در هر ماه؟
بله. البته من از روزی که وارد کانادا شدم، کار کردهام و خودم درآمد دارم. پسرهایم هم درس خواندند و موفق شدند. الان من نوه هم دارم.
● خودتان و بچهها با این مسائل، به انقلاب کینه دارید؟
نه. راستش من به کشورهای غربی کینه دارم و به نظرم آنها بودند که این بلا را سر مردم و جامعه ما آوردند. ما داشتیم در یک آسایش نسبی زندگی میکردیم. چرا اینها برای ایران، نسخه انقلاب پیچیدند؟ من دلم برای بیعدالتی میسوزد. من و بچههایم هیچوقت در فکر انتقام نبودهایم. امثال من زیادند و سعی میکنم واقعبین باشم و ببینم که آدمهای دیگر، شرایط به مراتب بدتری از من داشته و دارند. من دستکم توان این را داشتم که بعنوان یک مادر، بچههایم را از آب و گل بیرون بیاورم. زن ضعیفی نبودم و روی پای خودم ایستادم. کار کردم. باسواد بودم، بلد بودم گلیم خود را از آب بیرون بکشم.
● ایران که بودید، به بچهها سپرده بودید به کسی ماجرا را نگویند؟
مسلم است. پسر بزرگم که خیلی حساس بود، مدام در مدرسه با مربیهای تربیتی یا انجمن اسلامی درگیر میشد و بحث میکرد. میدانستم که بغض دارد و بخاطر آن احساساتی میشود. تمام ترسم این بود که مبادا یک روز دعوا مرافعه شود و او کسی را بزند یا بلند فریاد بکشد که پدر من چرا کشته شده است.
● گرانبهاترین چیزی که از دست دادید چه بود؟
من ۳۰ ساله بودم که بیوه شدم. چیزی گرانبهاتر و دست نیافتنیتر از جوانی هست؟
● بچهها چه تأثیری از مرگ پدرشان گرفتند؟
والله نمیگویند. شاید بخاطر اینکه من همیشه خودم را جلوی آنها خیلی قوی نشان دادهام و آنها هم یاد گرفتهاند قوی باشند و دستکم جلوی من چیزی نگویند. پسر بزرگم به پدرش خیلی وابسته بود و مدتهای مدید پس از کشته شدن او، در سکوت کامل فرو رفت. الان که صاحب نوه شدهام، چون نوههایم از پدربزرگشان میپرسند، درباره همسرم حرف میزنیم. آن سالها، یک توافق ضمنی بین ما سه نفر بود که در این باره سکوت کنیم.
● اگر انقلاب نشده بود، زندگی شما چه میشد؟
من اعتقادی به سرنوشت ندارم. اعتقاد ندارم که بگویند عمرش به دنیا نبود. عمرش کوتاه بود. من همیشه به این فکر کردهام که چه دلیلی داشت شوهر من در ۳۷ سالگی جان خودش را از دست بدهد. فقط بخاطر اینکه تیری در آسمان بیهدف رها شده و به او خورده است؟ اگر انقلاب نشده بود، ما الان همگی در ایران بودیم. فامیلمان متلاشی نشده بود. ما چهار نفر دور هم بودیم. همسر من تنها یک خواهر داشت که او هم روانپریش شد. خیلی ناراحت شد که من بچهها را برداشتم و بردم. مدتی با من قهر کرد.
● به فکر ازدواج دوباره نیفتادید؟
من زندگی را مجموعهای از اولویتها میدانم. برای من در درجه اول بچههایم مهم بودند. میدانستم اگر کس دیگری بیاید، آنها صدمه میخورند. با داشتن همسر، باید خودم را نصف میکردم. شوهر نکردم تا همه وجود و توان و عواطفام برای بچههایم باشد.