« وقتی موسیقی گوش نمیکنم، افسرده میشوم» • گفت و گو با حسین علیزاده (بخش دوم)
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعهدویچه وله: شما وقتی برای دل خودتان موسیقی گوش میکنید، چه گوش میکنید؟
حسین علیزاده: من خیلی کم کارهای خودم را گوش میکنم. بیشتر در حضور دیگران کارهای خودم را گوش میکنم. یا زمانی که از کاری که کردهام، تعجب کرده باشم و بخواهم در خلوت خودم را تشویق کنم. ولی بیشتر اوقات به موسیقیای غیر از موسیقی خودم گوش میکنم. ولی بخشی از این موسیقی، موسیقی ایرانی است. موسیقی سنتی سنتی مربوط به دهههای گذشته را خیلی دوست دارم گوش کنم. میدانیم در آن دوران هنرمندان و اساتید بزرگی داشتیم که جایگاه خیلی خاص دارند. ولی این کمی متغییر است. مثلاً دورههایی بوده که دوست داشتم موسیقی کلاسیک گوش کنم، کلاسیک غربی. چون بههرصورت در بخشی از تحصیلات و تجربههایی که در دانشگاه و هنرستان موسیقی داشتهام، موسیقی کلاسیک غربی نقش خاصی داشت و اصلاً خیلی از رشتههایش جزو واحدهایمان بود و به طبع علاقهای زیاد هم بود.
بشنوید: بخش دوم گفتوگوی دویچه وله با حسین علیزاده
بعضی وقتها شاید اصلا موسیقی گوش نکنم. یعنی برداشتم از موسیقی دیگر صرف خود موسیقی نیست. مثلاً وقتی من به طبیعت میروم، فکر میکنم زیباترین موسیقی را گوش میکنم و هرچه عمق در من پیدا میکند، بهعنوان شنوندهی موسیقی، بیشتر عاشق طبیعت میشوم. چون احساس میکنم همهی این موسیقیها در طبیعت هست. آن صداها باعث میشود که بعد بروم موسیقی گوش کنم. چون فکر میکنم انسان، هنرمندان و آهنگسازها خواستند آن چیزی را که هست باز بیان کنند. یعنی آن چیزی که در طبیعت هست، آن زیباییها. قطعاً بهعنوان کسی که رشتهاش موسیقیست، نمیشود گفت که فقط یک موسیقی خاص گوش میکنم، بلکه موسیقی ملل مختلف و هرچه قدرهم به قول شما اگزوتیک باشد، بیشتر علاقمندم گوش کنم تا به چیزهایی که به آنها عادت دارم.
چون بحث موسیقی مطرح شد، میخواستم نکتهای را مطرح کنم. این که از یکطرف به موسیقی سنتی یا موسیقی کلاسیک و ردیف ایرانی این انتقاد وجود دارد که بههرحال دچار نوعی تکرار شده است و در موسیقی سنتی نوآوری کم صورت میگیرد، یا حداقل محدود به افراد مشخصی شده است. از طرف دیگر شما هم که اهل نوآوری هستید، گاهی اوقات شاید متهم به این میشوید که خیلی پایبند به آن اصول سنتی و ردیف سنتی ایرانی نیستید. به نظرتان این انتقاد درست است؟
من از این انتقاد خوشم میآید. برای این که از سنین کم بههرصورت کارهایی که تجربه میکردم یا قدمهایی که میگذاشتم هیچ نگرانیای در من بهوجود نمیآورد که حالا چه اتفاقی میافتد. ولی ما به نظرم باید بیآییم کلاً به این مسئله به این شکل نگاه کنیم: ببینید در جایی اگر فرهنگ نباشد، اگر اصالت نباشد و ریشهها نباشد، همهاش دغدغهی ریشهها و فرهنگ و هنر و این چیزهاست. یعنی مرتب در جامعهی ما احساس میشود، البته خیلی چیز جدیدی هم نیست، ولی من حداقل از دوران کودکی تا به حال این را دیدهام، ولی زیاد به آن اعتقادی ندارم. یعنی این که ما همیشه نگران باشیم که همه چیزمان را داریم از دست میدهیم. اگر آن چیزها از دست رفتنیست، خب در طی تاریخ حتماً از دست میرود. اگر نه، ریشههایی هست که به این راحتی از دست نمیرود، پس نگرانی لازم نیست.
مشکل در این مسئله این است که در جامعهی ما این مسائل تفکیک نشده است. مثلاً در این آلمان یا اروپا کلاً کسی نگران چیزی نیست. هر کسی میتواند در لحظه تجربههای خیلی عجیب و غریبی کند، اما در عین حال کسی نگران نیست که موسیقی دوران گذشتهیمان از بین رفت و الان دیگر کسی باراک گوش نمیکند، کسی موسیقی آنتیک یا کلاسیک گوش نمیکند. هر چیزی سرجایش هست. در دورههایی هم، البته الان بهخصوص در جهان این طور است که مثلاً ممکن است از ۵۰ سال پیش موسیقی کلاسیک کمتر گوش کنند. چون زمان واتفاقاتی که دارد میافتد، چیزهای دیگری را طلب میکند. ولی این معنایش این نیست که آن موسیقی بد بوده. میدانید که بسیاری از آثاری که در گذشته وجود داشت، اصلاً قابل تکرار نیست.
به نظر من تفکیک موسیقی به سنتی و غیرسنتی غلط است. یعنی من هر کاری کنم، نمیتوانم یک آدم سنتی باشم. من میتوانم آشنا با یک المان سنتی، با یک ابزار سنتی یا هنر سنتی باشم. ولی دلیلی ندارد که فکر من فکر سنتی باشد. من باید نگران این باشم که بعضیها میگویند تو برابر اصل هستی یا نیستی که اصلاً از این چیزها دوست نداشتم و هیچ وقت نمیخواستم ثابت کنم که برابر اصلم. خیلی وقتها دوست داشتم که به من میگفتند که اصلاً اصالت ندارم یا سنتی نیستم. ولی قطعاً خودم این طور فکر نمیکنم. چون مثلاً وقتی که اسم استادی از موسیقی کلاسیک ما میآید، من واقعاً به یادش سرپا میایستم و به او احترام میگذارم. چون اگر فکر میکنند که من مدرنتر از استادان خودم فکر میکنم، بنظرم این ریشهی همان استاد است که در من کاشته شده. من میتوانم این طور فکر کنم و اینها را مقابل هم قرار نمیدهم.
شاید همین طرز فکر شما باعث شده است که از همان ابتدا که کار موسیقی را به صورت حرفهای دنبال کردید، بخواهید فاصلهای از اساتید خودتان داشته باشید و الزاماً راهی را که آنها رفتهاند، نروید. و البته این در آن زمانی که شما کار کردید، به نظر من فقط مختص به شما نبوده، بلکه هیچ کدام از همدورهای های شما شبیه به هم ساز نمیزنند و یا شبیه به اساتید خودشان. ولی این تکرار در شاگردهای شما، شاگردهای اساتید امروز، دیده میشود. به نوعی شاید خواستهاند تقلید را ادامه دهند. شما جایی اشاره کرده بودید که از ابتدا نمیخواستید مثلا شبیه علیاکبرخان شهنازی باشید. میخواهم بدانم که این ویژگی استاد شما بوده که شما را به این سمت کشاند که شبیه او نباشید، و اگر این طور هست، چرا مثلاً این کار در ارتباط با خود شما و شاگردانتان اتفاق نیفتاد؟
بحث جالبی را مطرح میکنید. چون چیزی که همیشه میشود به آن انتقادی برخورد کرد، این است که سریکاری در ایران زیاد میشود. یعنی وقتی اتفاقی میافتد یا اثری بهوجود میآید، بلافاصله بدلش تولید میشود و تقلید میشود. جالب اینجاست وقتی که از موسیقی قدیم یا اساتید گذشته صحبت میشود، من یادم میآید که بحثهایی با آقای کیانی داشتم، این بود که تکیه میشد به این که استاد برومند یا استاد شهنازی این طور میگفتند. و یا اساتید مختلف که خب ما همه شاگردهای این اساتید بودیم و همین طور که میبینید خیلی هم مختلف هستیم. حالا نه در تار یا مثلاً ساز که حتی در تفکرمان نسبت به موسیقی و ارائه اثری که بخواهیم بهوجود بیاوریم، با هم فرق میکنیم.
این مسئله شاید برمیگردد به شکل آموزش، یعنی این که در دوران گذشته با این که تعصب زیاد بود، ما کمتر شاهد تقلید بودیم. هرکسی با آزادی فکری خودش رشد میکرد. ولی واقعاً معنایش این نیست که آن اساتید خیلی سخت نمیگرفتند یا آزاد فکر میکردند. چون واقعاً سخت هم میگرفتند. ما آن اساتید را تجربه کردهایم. به نظر من در هر دورهای یکسری اتفاقهایی در جامعه میافتد که در ادبیات یا در موسیقی جریانی بهوجود میآید یا دورههایی بهوجود میآید که نیاز گفتمان و نیاز خلق کردن خیلی زیاد میشود و این باعث میشود یکسری فکرهایی بهوجود آید که اینها بکر هستند. در دوران گذشته برای این که کسی به مرحلهای در هنر برسد، خیلی زحمت کشیده میشد، خیلی کار میشد. یعنی یک رقابت خیلی خوبی در جریان بود. البته شما میتوانید به آموزش ما هم انتقاد کنید.
من به شاگردهایم هیچ وقت دیکتاتوری خاصی را اعمال نکردم که مثلاً باید مثل من ساز بزنید. چون مثل من ساز زدن اصلاً فایدهای ندارد یا مثل شجریان خواندن فایدهای ندارد؛ چون میشوی بدل او. هیچ وقت هیچ چیزی تکرار نمیشود و کسی که تقلید میکند، همیشه در آن قالب میماند. کسی به من یا به شجریان و یا به ناظری یاد نداد که شما الان باید این جوری خلق کنید. آدم باید از یکجایی جستوجو کند تا خودش را پیدا کند و به بیان درونی خودش برسد. در این دوره تقلید به این دلیل زیاد شده که نحوهی آموزش ایراد دارد. آموزش هیچ گونه معیاری در موسیقی ما ندارد. به نظر من نه در دانشگاههای ما نه در شکلهای خصوصیاش.
برای همین تا حدودی حالت ملوکالطوایفی دارد، با اختلاف نظرها و عقاید مختلفی که نسبت به موسیقی هست. در کشور ما بیش از هر جای دنیا راجع به موسیقی حرف زده میشود، بهجای این که عمل شود. خیلی راجع به موسیقی حرف میزنیم. مثلاً من ندیدم در هند که موسیقی دیگر جزو مقدساتشان هست، این قدر راجع به آن حرف بزنند. موسیقی یک پدیدهی طبیعیست که جریان دارد و هنرمندان بزرگی روی آن کار میکنند و آثار خیلی خوب یا استادهای خیلی خوبی تربیت میشوند.
آن چیزی که در حال حاضر معیار آموزشی را بههم زده است، باعث میشود که نسل امروز فکر کند که باید نگاه کند کدام چهرهها، چرا و چگونه موفق بودند. فرض کنید فلانی اگر آهنگ میسازد یا ساز میزند و یا اگر میخواند، فکر میکنند پس من هم این کار را میکنم. نگاه نمیکند، ببیند استعداد چیست و مایههای فکری خودش به چه میتواند نزدیک باشد و چه چیزی را قادر است. وقتی آدم به یک شیوه و سبک بهخصوصی میرسد، به خاطر این است که این شیوه را میتواند انجام دهد. معنایش این نیست اگر شیوهی دیگری را انجام نمیدهد، دوست ندارد.
مثلاً اگر من بخواهم مثل استاد شهناز ساز بزنم، شاید اصلاً نتوانم. من میتوانم مثل خودم ساز بزنم. این جسارت را نمیکنم که بگویم استاد شهناز هم نمیتواند مثل من ساز بزند. چون واقعاً خودم عاشق ساز ایشان هستم و خیلی از نوازندگان دیگری که شاید شبیهشان نزنم. در هر صورت آن چیزی که باعث میشود تکرار بهوجود نیآید، این عدم جستوجو است، جستوجویی که باید هر کسی در خودش بکند. موسیقی ما در آن جایگاه خودش در جامعه قرار ندارد، مثلاً باید در هنرستانها و دانشگاههای ما، یکجایی باشد که دربارهی این موضوع بحث کنند یا بررسی شود تا ببینیم که کجای این آموزش و کجای این انتقال غلط است، که من فکر میکنم نه فقط در موسیقی که در عرصههای مختلف هم باز همین طور است.
در همه انواع موسیقی این تقلید و این تکرار وجود دارد که من به آن میگویم سریدوزی. یعنی این که تا چیزی اتفاق میافتد، همه شروع میکنند سری دوزی کردن و دیگر از آن حالت خلاقیت میافتد. واقعیت این است که امکانات آموزش خیلی بیشتر از گذشته شده است. هزاران کتاب چاپ شده است. خود ما ماهها پیش این استاد و آن استاد میرفتیم تا چیزی را کشف کنیم. چون حتی باهم همعقیده نبودند یا خیلی راحت در اختیار شاگرد گذاشته نمیشد.
الان شما همین صحبت ردیف را میکنید، انواع چیزهایی که در این مدت اختراع شده، ضبط شده یا نمیدانم تصویری، غیرتصویری نوشته شده است. ولی آن خلاقیتی که در نتیجه این کارها باید بهوجود آید نمیآید. دانشجوی موسیقی از همان ابتدا در دانشگاه در فکر این است که چه جوری واحدها را بگذراند، مدرکی بگیرد که بعداً اگر شد برود کارمند وزارت ارشاد در ایران شود. ولی مدرک موسیقی هم که خودبهخود اگر کسی در این رشته خلاق نباشد به درد میخورد.
اگر از ابتدا و از کودکی هدف کسی که موسیقی کار میکند، هنرمند شدن باشد و نه تکنیسین شدن، خلاقیتاش رشد میکند، آن وقت بسیاری از این چیزهایی که الان معضل است، به شکل مثبتاش در موسیقی اتفاق میافتد. عقیدهام این است که ما باید این فکر را در جامعه جا بیاندازیم که غایت هنر آزادی است، آزادمنشی و فکر آزاد و اعتقاد به آزادی. اعتقاد به این که شما بهعنوان یک هنرمند همیشه میتوانید آزاد فکر کنید، نه آن چیزی که برایتان تعیین میکنند. چنین اعتقادی است که آن وقت بار خلاقیت را بهوجود میآورد و کسانی هم که وارد عرصهی موسیقی میشوند، اگر که صرفاً جنبههای مادی قضیه را نبینند، جنبههای معنوی قویتر میشود و میتوانند هنرمندان جوانتر خودشان را کشف کنند. هنرمندان جوان به خودشان این فرصت را نمیدهند تا زبان خودشان را پیدا کنند. برای همین است که تقلید میکنند.
من میخواستم راجع به همین مسئله که گفتید آزادی در فکر و این خلاقیتی که در موسیقی باید باشد و ویژگیاش هست، به آثاری که در اوایل انقلاب خلق شده است اشاره کنم. آن وقتها خیلیها میگفتند که هنر در اختیار حرکات اجتماعی نبود. یعنی موسیقی اصلاً این جایگاه را نداشت که به خدمت بیان اعتراضات بیآید. ولی به نظر میآید الان هم به نوعی باز در همان مسیر قرار گرفته است. چون اگر اتفاقاتی در اطراف ما میافتد، باز میبینیم که موسیقی آن جایگاه گذشته را ندارد!
در جایی که ما خیلی شعار مردم را میدهیم، خیلی به مردم بها میدهیم، بیآییم جرأت داشته باشیم و از مردم هم انتقاد کنیم. یعنی این که شما با هر کسی، با هر هنرمندی، با هر سیاستمداری، با هر کسی که حرف میزنید، مردم را میاندازند جلو و شعار مردم میدهند و میگویند مردم این را خواستند، مردم این طور فکر میکنند و انگار که مردم همیشه درست فکر میکنند! من این عقیده را ندارم. یعنی این که مردم میتوانند جاهایی اشتباه کنند. بهخصوص وقتی ما در مورد مسائل تخصصی صحبت میکنیم. به نظر من مردم خیلی موقعها هست که در مورد موسیقی هنری اشتباه میکنند. ما موسیقی هنریمان امکان جریان داشتن ندارد. چون آن چیزی که به آن بها داده میشود، بیشتر موسیقی غیرهنری است. چه کسانی مقصرند؟ خب برنامهریزی کلان موسیقی در هر کشوری باید به موسیقی هنری و آن موسیقی که نیاز به حمایت دارد، امکانات لازم را بدهد.
رادیو تلویزیون و خیلی از امکاناتی که در ایران وجود دارد، میتوانست فرهنگ مردم را خیلی ارتقاء و رشد دهد. دورهای که شما از آن مثال میزنید، همان موقع بالاخره یک اتفاقی که در جامعهی موسیقی میافتاد، اینها به گوش مردم میرسید و از این طریق سلیقه و خواست مردم فرق میکرد. در هر صورت یک دورهای که شاید دورهی آن فوران یا آن اتفاقاتی بود که در جامعه افتاد، نقش این مسئله روی موسیقی سنتی و روی موسیقی کلاسیک ایران افتاد و آثاری مانند «چاووش» شکل گرفت و چیزهایی که آن موقعها در دورهی خودش خیلی جالب بود و با هویت فرهنگی جامعه هم خیلی نزدیک بود.
الان به علت این که نسل شما خیلی انواع موسیقی میشنود و از طریق وسایل ارتباط جمعی با آن تماس دارد، خواست و سلیقهی این نسل هم تغییر کرده و آن موسیقی و آن امکاناتی را در اختیار میگیرد که خیلی ممکن است با موسیقی هنری یا موسیقی کلاسیک ما ارتباط نداشته باشد. حالا ایرادی نیست. ولی این که حالا موسیقی چه قدر بار این قضیه را میکشد یا نمیکشد، اینها همه به نظر من در ایران فصلیست. یعنی یک چیز ثابت نیست، ثبات ندارد.
ما فکر میکنیم چون ایرانی هستیم، در هنرمان همیشه باید دو دوتا بشود چهارتا. ولی این آزادی را برای همهی فرهنگها و ملتهای دیگر قائلیم که بیآیند فکرشان را خیلی خیلی به صورت آبستره بیان کنند و هنر ناب را در آن شکل پیدا میکنیم، البته برای آنها. برای خودمان فوری تا مثلاً یک کسی سرما میخورد توی جامعه، میگوییم آهان باید برای این یک آهنگ بسازیم، در وصف سرماخوردگی این شخص. یعنی در موسیقی مداحی کنیم. به نظر من دولتی و غیردولتی فرق نمیکند، اما هنر کارش مداحی نیست.
موسیقی ما در گذشته درونگراتر بوده و یک حالت تأملی در آن بوده که الان به خاطر حرکت تند زمان، به خاطر این که همهی ما میخواهیم جوانتر باشیم، میخواهیم با جهان حرکت کنیم، موسیقی ما هم یک حالت شاید حتی عصبی پیدا کرده است. سئوالم این است که موسیقی ما چه کارهایی باید بکند که از یک موسیقی گوشهنشین، عرفانی یا بزمی، به یک سالن کنسرت برود، ولی لزوماً یک موسیقی عصبی کوبشی و حتماً برونگرایانه هم نشود. میشود چنین کاری کرد؟
اشارهی شما خیلی اشارهی زیبا و خوبی است و مسئولیت جوابش سنگین میشود. همان طور که میگویید ما وقتی نسبت به کل جهان، خودمان را مقایسه میکنیم، سعی میکنیم آنچه که کم داریم جبران کنیم. منتهی این شکل جبران کردن ممکن است بعضی وقتها یک حالت طبیعی نداشته باشد. یک چیزی که جامعهی ما را رنج میدهد، آشنا نبودن با شادی است. موسیقی ما واقعاً انواع مختلف دارد. مثلاً شما این سرزمین پهناور ایران را با فرهنگهای مختلفی که دارد، اگر بررسی کنید، میبینید که انواع موسیقی مذهبی، آیینی، کلاسیک یا ردیفی، و انواع موسیقی نواحی دارد. موسیقی مذهبی هم در آن هست...
بههرحال موسیقی مذهبی در فرهنگ ایران موسیقی غمگینی است. یعنی بههرصورت با غم و گریه عجین شده است. موسیقی عرفانی این جور نیست. نوعی شادی از موسیقی کسب میکند. از سوی دیگر عدم تحرک در موسیقی دستگاهی ما هم وجود دارد. ردیفها به شکلی که انتقال داده شدهاند، یاداشتهایی بودند که اساتید در گذشته مجموعهای از آن درست کردهاند و اسمش ردیف شده است. همه ملزم شدهاند آن را حفظ کنند که از بین نرود که خیلی موقعها این شده هدف به جای این که وسیله شود. شرایط اجتماعی در آن سالهایی که صحبتشد اما، فرق میکرد. سالهای ۵۴ یا ۵۵ به بعد نیاز به تحرک بیشتر بود، چون در جامعه تحرک وجود داشت. البته اتفاقات مثبتی در موسیقی ایرانی افتاد. من خودم آن موقع مثلاً «سواران دشت امید» و «حصار» را ساختم. خودم احساس تحرک میکردم و این سکونی که در موسیقی ایرانی بود را دوست نداشتم.
آن چیزی که فکر میکنم موزیسینهای حداقل نسل امروز باور دارند، این است که هرچه میزان کوبندگی موسیقی را بیشتر کنند، مردم بیشتر دوست دارند و این که چگونه کاری موفق باشد و اقبال عمومی داشته باشد، بیشتر هدف است تا این که مثلاً یک کاری بشود که مردم حوصله کنند و آن کار را گوش کنند یا از شکلهای مد شدهی روز دور باشند.
سئوال آخر من این است که وقتی شما موسیقی نمیزنید یا گوش نمیکنید، دلمشغولیتان چیست؟
اولاً وقتی موسیقی گوش نکنم یا اجرا نکنم، خیلی افسرده میشوم. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که کاش چیزهای دیگری هم توی زندگیام یاد گرفته بودم که وقتی بنابه دلایلی شرایطی پیش میآید که من را از موسیقی دور میکند، دچار افسردگی نمیشدم. ولی ما همهاش از پیرمردها شنیده بودیم که عاشق طبیعت میشوند و به گوشهای میروند و آرام میگیرند، خودم این را خیلی دوست دارم. دوست دارم سفر کنم. با طبیعت رابطهی خیلی نزدیکی پیدا کنم. خیلی به حیوانات علاقمند شدهام و مثل این که دارم پیر میشوم (خنده). ولی یک چیزی که حتماً شما هم خیلی خوب آن را حس میکنید، این است که بازهم همه چیز تبدیل به موسیقی میشود. یعنی وقتی من در طبیعت قرار میگیرم و با تمام وجودم طبیعت را حس میکنم، همهچیز در ذهن من تبدیل به صدا میشود. یعنی در وجود من هر چیزی که تبدیل به صدا میشود، من میتوانم از آن لذت ببرم و نمیتوانم تفکیکاش کنم و بگویم من روزی یا لحظهای موسیقی را کنار میگذارم تا بتوانم کار دیگری بکنم. هیچ وقت نمیتوانم این کار را بکنم.
کاوه بهرامی / اسکندر آبادی
تحریریه: جواد طالعی
برای شنیدن بخش دوم گفت و گوی دویچه وله با حسین علیزاده بر روی لینک پایین صفحه کلیک کنید.