چند سال پیش رمان "سنگ صبور" اثر عتیق رحیمی، نویسنده افغانستانیتبار ساکن فرانسه، برنده جایزه کنگور ادبیات شد و ماهها یکی از پُرفروشترین رمانها در این کشور بود. "سنگ صبور" سریع به زبانهای دیگر از جمله فارسی ترجمه شد.
نادیه انجمن، شاعر جوان افغان به دست شوهرش کشته میشود. عتیق رحیمی در سفری به هرات این شوهر قاتل را که در حالت اغما در کلینک زندان نگهداری میشد، میبیند. فکر میکند اگر زن بودم «نزد او میماندم و همه حرفهای ناگفته را به صورت او تف میکردم.» و این دستمایه رمان "سنگ صبور" است. نویسنده خود در ابتدای کتاب همین نکته را یادآور میشود؛ این رمان «به یاد و خاطره نون الف شاعرهی افغان که وحشیانه به دست شوهر به قتل رسیده، نوشته شده است.»
مکان حادثه رمان اگرچه افغانستان است ولی میتواند جاهایی دیگر نیز باشد. حادثه در یک خانه اتفاق میافتد. خانهای دربسته با چند پنجره شکسته، چند تشک در گوشهای از اتاق برهم تلمبار شدهاند، «روی دیوار میان دو پنجره خنجر کوچکی آویزان است و بالای خنجر تصویر مردی سبیلو حدوداً سیساله» که بعد معلوم میشود مرد خانه است؛ کسی که حال بیهوش، با نگاهی خیره بر گوشهای از اتاق افتاده، شلنگی بر دهان دارد که سوی دیگر آن به سرنگی وصل است و آب قطرهقطره در آن جاریست. همسر بر کنارش نشسته، هرازگاه قطرهای دارو بر چشمان بیمار میچکاند. تسبیح در دست میگرداند، دعا میکند، به نماز میایستد و از خدا یاری میطلبد. بیرون از اتاق جنگ جریان دارد، صدای تیر و خمپاره به گوش میرسد. دو دختر خردسال گاه سراسیمه وارد اتاق میشوند.
زمان داستان اما معلوم نیست. به نظر می رسد عامدانه نامعلوم اعلام میشود تا موضوع آن از سرزمینی که افغانستان باشد، فراتر رود. اما میتوان حدس زد که سالهای نخستین جنگ قدرت طالبان باشد، یعنی زمانی که دیگر کمونیستها بر قدرت نیستند و گروههای مسلمان به جان هم افتادهاند و هنوز حاکمیتی واحد بر کشور به چشم نمیخورد.
زن مشغول نوازش همسر است، با نگاهی دردمند به او می گوید: «کاش گلولهای سیار به تو اصابت میکرد»، جملهای که در تقابل با ناز و نوازش قرار دارد. از "گلوله سیار" در درون جسم آدم چه برمیآید جز مرگ؟ "سنگ صبور" داستان زندگی زنیست افغان که میکوشد از تراژدی زن بودن در افغانستان بگوید. میخواهد افشاگری کند و یا شاید هم اعتراف. او از قربانی شدن خود میگوید.
زن افغان زنی سرکوبشده است، زنی که رؤیاها، آرزوها، و میل جنسی او همچون بدنش تحت ستم و فشار قرار دارد. این زن تا آنگاه که نتواند احساس آزادی کند، نمیتواند به اراده زبان به کام بچرخاند و آزادانه از رؤیاها و آرزوهایش بگوید. او در خانه به زیر سایه اقتدار مردی به نام شوهر زندگی میکند که هر دو به اتفاق، اقتدار بزرگتری را که حاکم بر کشور و فرهنگ آن است، تحمل میکنند.
زن همین رفتار را در خانه پدر نیز تجربه کرده است و پدر به اراده خویش، بیآنکه دختر چیزی بداند، او را که هنوز دخترکی خردسال بیش نبود، در آغوش مردی میاندازد که قرار است شوهرش باشد.
عتیق رحیمی برای اینکه زن لب به سخن بگشاید، ابتدا کوشیده است آن اقتدار موجود را که مرد باشد، فلج و زمینگیر گرداند. شوهر که وابسته به یکی از گروههای مسلح بود، در جنگهای داخلی که گروهها به جان هم افتادهاند، گلولهای بر ستون فقراتش اصابت کرده، حال در گوشهای از اتاق، فلج، بیحرکت و در حالت "کوما" افتاده است. در بلبشوی حاکم نه اقتداری از دیکتاتوری حکومتی دیده میشود و نه از شوهری که میبایست بر خانه ریاست کند.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
در این زمان که در نظام دیکتاتوری خدشه وارد شده، زبان زن باز میشود. مرد تا آنگاه که سالم بود، به خود فکر میکرد، به جنگ، به قدرت، به آرزوها و میل خود میاندیشید و در این رابطهها زن جایی نداشت. مرد حال فلج به خانه بازگشته و در واقع پایان یافته و این همانجایی است که زن هستی تازه خویش آغاز و تجربه میکند؛ نمایش تراژدی در کنار آزادی.
زن در آغاز با لکنت زبان، جویده و بریده بریده زبان به کام میچرخاند و از درد و ناخوشی خود با مرد میگوید: «من خستهام. طاقتم به آخر رسیده. تنهایم نگذار. من غیر از تو کسی را ندارم...بی تو چیزی نیستم...». اندکاندک اما شهامت به کار میگیرد، نماز و تسبیح و دعا به کنار میگذارد و پردهدری آغاز میکند. از ازدواج اجباری تا تجاوز به خود را یکبهیک بر زبان میراند. با چشمانی اشکبار از تنهایی خود میگوید، از آغوش عشقی که به رویش گشوده نشد، از کتکهایی که خورده، از رفتار زشت شوهر که پنداری زن یک شئی بیارزش است. از پدر میگوید که او نیز برایش ارزشی نمیشناخت. بلدرچینهایش را بیش ما دخترانش دوست داشت. زنی که محکوم به سکوت بود، حال زبان باز میکند تا واقعیت زندگی خویش را برای مردی که دیگر اقتداری ندارد و از گفتن بازمانده، بگوید. زن در تمام عمر و در این میان ده سال زندگی زناشویی شنونده و مجری بود، حال صدا بلند میکند و صبوری به کنار مینهد. از تراژدی زندگی خود میگوید و اینکه چه برداشتی از زندگی در سر داشت و چه تجربه کرده است. او به رنج بیپایان خویش در زندگی زناشویی اعتراف میکند و اینکه زیر آواری از درد زندگی کرده است. تن رنجدیده زن نمادی میشود در افشاگری سنت و شکستن تابوها. او میگوید تا گندیدگی تهوعآور یک فکر و یک نگاه به هستی را نشان دهد.
زن از یک سو از رؤیاها، حقیقت زندگی واقعاً موجود خویش، و از واقعیتهای هستی جنسی خود با شوهر فلج میگوید و از دیگر سو بخشی از همین مشکلات را با خاله فاحشهاش در میان میگذارد. سکسوآلیته زن در بخشهایی از داستان عمده میشود و در کنار فاحشگی قرار میگیرد. خاله فاحشه اما به تجربه بسیار میداند، شهامت بیان و رفتار دارد، مردها را خوب میشناسد، میداند که مردان در برابر بدن او بچهای بیتاب میشوند و از "مردانگی" و اقتدار چیزی ندارند. خاله هم زن را میشناسد و هم مرد افغان را و هم تجربه کشور را در دوره اقتدار مذهبی.
زن در رابطه با خاله موفق میشود بر بسیاری از مشکلات در زندگی غلبه کند. این موضوعها را که شوهر بیخبر از آن است، یک به یک با شوهر نیز در میان میگذارد. از نخستین شب زندگی مشترک، از شب زفاف میگوید و اینکه "عادت ماهانه" داشت ولی جرأت بیان آن به شوهر نداشت، از وجود سراسر ترس خویش در این شب میگوید. از شوهر میخواهد حال که به سنگی جاندار بدل شده، حداقل "سنگ صبور" او باشد. معلوم نیست که مرد این سخنان را میشنود یا نه. هیچ احساسی در مرد دیده نمیشود. زن حتا اقرار میکند که او پدر دو دخترشان نیست، زیرا مرد نمیتوانسته بچهدار شود. چون او و مادرشوهر در فهم موضوع عاجز بودهاند، در پی همسری دیگر برای مرد برآمدهاند و زن به توصیه خاله با مردانی دیگر همبستر شده تا از این طریق راه ورود هوو را به خانه مسدود گرداند.
"سنگ صبور" یک تراژدی است که میان آتش و خون اتفاق میافتند. تکگوییها نقش بزرگی در آن دارند، زن از آن استفاده می کند تا موقعیت خویش را بهتر بنمایاند. در "سنگ صبور" آزادی فکر و بیان به آزادی جسم میرسد. زن با بازگویی حقیقت زندگی خویش، هستی درونی خود را بیان میکند، هرچه بیشتر میگوید، مصممتر، قویتر و زیباتر میشود. او گام به گام خود و هستی خویش را عریان میکند. در هر "آن"ی که آگاهتر میشود، واقعیت تن خویش را نیز به موازات آن کشف میکند. داستان بیآنکه به "پورنوگرافی" بغلتد، از پس آن برمیآید.
در میان آتش و خون موجود، زبان عشق نیز برجسته میشود. مردِ سربازی که به همراه فرمانده خویش به دنبال یغماگریست، عاشق زن میشود. ابتدا فکر میکند که زن فاحشه است، میخواهد تن او در اختیار داشته باشد. وقتی که عاشق او میشود، زبان زور به کنار مینهد، مهربان میگردد، به زیر سایه عشق ضعفهای خود را میشناسد، با بدن خود آشنا میشود، و اندکاندک تغییر میکند. هماوست که اقرار میکند، مورد تجاوز مُدام فرمانده خویش که برای حاکمیت اسلام مبارزه میکند، واقع شده است. زن نیز احساس میکند که این سرباز را دوست دارد.
در فرهنگ مردم، "سنگ صبور" سنگی است که غمهای مردم و درد آنان را میشنود، غم که افزون گردد، این بلاگردان درهم میشکند. در این فیلم نیز زن حدیث غم خویش یک به یک برمیشمارد و مرد همچون سنگی صبور شنونده است. کاسه صبر مرد در یک آن به سر میرسد، آنقدر میشنود که سرانجام به یک حرکت، قصد جان زن میکند. از گلوی او میگیرد و با تمام توان آن را میفشارد. زن در آخرین لحظات خنجری را که بر دیوار بود، برداشته بر پهلوی مرد فرو میبرد. مرد میمیرد و زن با گردنی شکسته و غرق در خون نقش بر زمین میشود.
آیا زن میتواند به آزادی واقعی در این جامعه و آن شرایط دست مییابد؟ این سئوالیست که همچنان پرسش خواهد ماند.
عتیق رحیمی میکوشد تا با نگاهی دیگر به تاریخ معاصر افغانستان بنگرد. او میداند که از لوله تفنگ نمیتواند دانایی و آگاهی بیرون آید و در نفیر گلولهها صلح و آزادی جایی ندارد. میکوشد خواننده را با چنین موقعیتی آشنا کند. به همین منظور زمان تاریخی را نامعلوم میکند تا مکان را عمومیتر گرداند. چه فرق میکند افغانستان باشد یا سوریه، لبنان یا عراق و لیبی، کنیا و یا لیبریا. جنگ حماقتیست که در ناآگاهیها اتفاق میافتد، و جهان ناآگاه گسترده است.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
مدتی پس از انتشار رمان (سال ۲۰۱۲)، عتیق رحیمی که خود سینما تحصیل کرده و تا کنون چندین فیلم ساخته است، تصمیم گرفت این اثر را فیلم گرداند. در پی این مقصود با همکاری ژان کلود کاریر، سناریست نامدار فرانسوی، فیلمنامه آن را تنظیم کرده، کار فیلمبرداری را آغاز کردند.
در این شکی نیست که هر هنری زبان ویژه خود را دارد، رمان که به فیلم درآید، زبان دیگری پیدا میکند. عتیق بر همین اساس میگوید که قصد داشته تا از گفتنهای این اثر فیلم بسازد. او میداند که هر واژهای را تاریخی هست، پس میکوشد تا پروندهها را بگشاید و با نگاهی به تاریخ، موضوع را پیگیرد. میکوشد زبان ادبیات را با زبان نشانهها در فیلم نزدیک کرده، حاصل آنها را با فکر و زبان تن در پیوند قرار دهد.
گلشیفته فراهانی در این فیلم با مهارتی بینظیر نقش زن را بازی میکند و حمید جاودان نقش مرد را. ژان کلود برای این نقش گلشیفته را به عنوان "یک هنرپیشه واقعی" به عتیق رحیمی معرفی می کند. عتیق می گوید: «گلشیفته هنرپیشه برجستهای است، می ترسیدم زیباییاش تأثیر منفی بر فیلم داشته باشد، اما او هنرمندانه از پسِ آن برآمد. او می داند موضوع از چه قرار است، زن و زن افغانستان را خوب می شناسد».
مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.