روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی<br>بخش ششم؛ سفر پرماجرای کربلا
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبهدویچهوله: آقای دولتآبادی اگر اجازه بدهيد برگرديم مطب دکتر محلاتی خيابان ارگ.
محمود دولتآبادی: دکتر محلاتی ... بله. پدرم من را برد آنجا و ما رفتيم پيش دکتر. گفت چیشده باباجان. پدرم نتوانست حرف بزند. برای اينکه میدانست که، مسبب چه بلايی شده که من را برده پيش آن شکستهبند. در عین حال درک میکردم که اندوه و خستگی مرد را زبانبند کرده اما بهجاش من بلبلزبان شده بودم ... اصلاً انگار یکباره نطقم باز شد. همهی داستان را گفتم و گفتم که چهل و هشت روز بيمارستان بودم. اين اتفاق افتاد، آن اتفاق ... اينجوری شده ... و هر روز به من پنیسيلين زدند، و يک پرستاری پيدا شده و اينجوری گفته ... و قصه را گفتم، تا اينجايی که برای شما هم گفتم. آخر سر اشک آمد توی چشمهام، گفتم آقای دکتر پدر من چنين آدمی است، اينقدر گوسفند داشته، نصف بيشترش را فروخته که من را بياورد اينجا و معالجه کند. حالا ما آمدهايم و آدرس شما را دادهاند و من اينجام و شما هم اينجا. اشکم درآمده بود آخر. گفت اصلاً ناراحت نباش باباجان. اصلاً ناراحت نباش. خودم عملات میکنم پول هم نمیخواهد بدهی. گوسفند را بگو برود دوباره بخرد، هر کاری میخواهد بکند، دهشاهی پول نمیخواهد بدهی. فوراً يک يادداشت نوشت. گفت شما همين الان میتوانيد برويد بيمارستان شاهرضای مشهد، این را بدهید دست مسئول بخش، ايشان بستریات میکند. به پدرم گفت فردا هم میتوانی ببريش. هر روز هم که برديش، روز بعدش من جراحی میکنم. پايم را نگاه کرد. گفت اين استخوانها خرد شده و پوسيده و هرچه زودتر بايد عملاش بکنيم. من رفتم آنجا خوابيدم و فردا، توی راهروی بيمارستان قدم میزدم، متوجه شدم که يک به اصطلاح "هِدنرس" خارجی، به من نگاه کرد و بعد پرستار را صدا زد. گفت چرا اين بچه هنوز عمل نشده؟ گفتند امشب دواها را بهش میدهيم بخورد و فردا میرود زير عمل. بعد گفت، فردا بايد برود اتاق عمل! گفتم این کی بود؟ گفتند، اين خانم آمريکايیيه. ظاهراً امور نرسينگ آنجا را يک هدنرس آمريکايی اداره میکرد ... فردا من را بردند اتاق عمل و بيهوش نکردند. خيلی آدمهای جالبی بودند. دکتر محلاتی گرامی يک همکاری، به اصطلاح دستیاری داشت، به نام دکتر شاهرودی، که يادم میآید موهای مشکی بلند و زیبایی داشت. من را از کمر به پایین بیحس کردند. نمیخواستند به ذهنم آسيب برسد. خيلی جالب است. از کمر بیحس کرد و شروع کرد به تراشيدن استخوان پا. من بلند شدم نگاه کردم، ديدم که، اووووه، شرابههای خون است که دارد از پشت اين پا بيرون میآيد! آن زمان از اين داروهایی که جلوی خونریزی را بگیرد که نبود. يک پرستاری خونها را میگرفت و آن دکتر هم داشت میتراشید. من بلند شده بودم به تماشا، دکتر شاهرودی که نزديک ميانهی تن من ايستاده بود، دست را گذاشت روی پيشانی من، گفت تو چقدر فضولی بچه، بگير بخواب! تو چکار به اين کارها داری ... گفتم، ولی نفسم دارد کمی ناراحت میشود. فوراً زنگ زدند و آمدند به من آمپول زدند. بیحسی داشت میآمد بالا، جلوش را گرفتند. کارشان که تمام شد پای من را گچ گرفتند گفتند يک هفته اينجا میمانی، بعد میروی و سه ماه ديگر برمیگردی گچ را باز کنيم. من فهميدم که اين استخوانها، قبلاً هم فهميده بودم، پوسيده و پوک شده بودند. همه را تراشيدند. يادم هست وقتی که پدرم روز بعد از جراحی رفت که برود ده، من توی حياط بيمارستان بودم. از در که رفت بيرون و من نگاهش میکردم. هّرای گريه را سر دادم؛ نه از مصيبت، بلکه از دلتنگی. گرچه پيش از اينکه پدرم برود گفته بود هفته ديگر میآيم میبرمت ...
يادتان باشد که من هيجده سال پيش، بيستسال پيش آمدم اينجا، برلین. در تمام اين مدت، پای من در هر حال ناراحتیهايی داشت ... اینجا دوستان من را بردند پيش يک ارتوپد. گفتم کمرم درد میگيرد، توی زندان هم که بودم، همهاش کفی درست میکردم. گفت لباست را دربياور و راه برو. لباسم را درآوردم و با لباس کوتاه راه رفتم. گفت، يکی از پاهات يک سانت کوتاهتر است. اندازه گرفت. بعد گفت که اين پا چی شده بوده؟ گفتم جراحی شده. نگاه کرد. گفت عجب شاهکاری! کی جراحی کرده؟ گفتم حدود چهل سال پيش، در شهرستان مشهد دکتری به نام دکتر محلاتی و همکارش دکتر شاهرودی اين کار را کردند. گفت، آفرين به همچين پزشکی. گفت چهلسال پيش بوده؟! گفتم بله تقریبا. يعنی، آنها جوری کار کرده بودند که ارتوپد متخصص آلمانی چنان کاری را تحسين کرد ... يک کفی به من داد که گرفتم و رفتم، که حالا بگذریم ...
آنجا که دکتر محلاتی گفت برو سه ماه ديگر بيا گچ را باز کنم، رفتم ده و دوباره باز مسئله فرهنگ شفاهی تقريبی آغاز شد. تابستان بود، من توی ده همين جوری راه میرفتم، لنگان، لنگان. مردها هم که سر کار میرفتند. خوب اين پا جراحی شده، بخيه خورده. میگويند گوشت نو بالا میآورد. من هی يک تکه چوب یا سيخ میکردم زیر گچ اين پا، میخاراندم. به سه ماه که رسيد. گفتند که برويم، نرویم ... و از اين حرفها ... حالا بازش میکنيم، اگر خوب شده بود، ديگر رفتن ندارد. در گرما هم گچ اذيت میکند. باز کرديم و ديديم خوب شده و بخيههاش جوش خورده. آنجا فهميديم که يک انگشت را درآورده و پشت پا را تراشيده و شیار زده و کارستان واقعا ... ولی يک نقطه هست که کمی به اصطلاح زنجاب ازش ترشح میشد. گفتيم، اين هم خودش خوب میشود. نرفتيم و اين دوباره ماند و ماند و ماند. باز اظهارنظر اهالی شروع شد و به اين نتيجه رسيدند، که آقا پسر تو را چشم زدهاند، چشمزخم زدهاند و يک راه ديگری پیدا کنید.
یعنی دوباره برگشتيد سر نقطه اول.
دوباره از اول! پدر من باوری به این چیزها نداشت، ولی از دست اين محيط خيلی به عذاب بود. محيط خيلی او را اذيت میکرد. يادم هست، وقتی میآمد خانه، اگر سر حال بود بلاهت افراد را برای ما تئاتر میکرد؛ که فلانی آمده مثلاً پهلوی فلانی اين جوری رفتار کرده، اين جوری حرف زده. ادای اينها را درمیآورد و ما از خنده رودهبر میشديم. يا این که عصبی و تلخ بود ... میگفت، ابله. ابله، ابله! همین. از آن محيط به تنگ بود. يک شب گفت، گور پدر مال دنيا ... همه هم چهارچشمی مراقب بقيه گوسفندها بودند که آنها را هم بخرند. صبح گفت، هر کسی میخواهد بخرد، بيايد بخرد. شب یک نفر آمد خرید! برادرهای من خيلی ناراحت شدند، برادر بزرگترها ...
ارتباط فروختن گوسفندها با چشمزخم و آن اظهار نظرها چه بود؟
حالا میگويم ... پدرم گفت همه را بفروشيم. یکی از برادرهای من وقتی گوسفندها را بردند تحويل خریدار بدهند گريه کرده بود، واقعاً. خوب آدم به مال و نَفَس حيوان و این چیزها علاقمند میشود. زندگی است ديگر، بالاخره. سرمايه خانواده است. شنيدم يکیشان گريه کرده بود ... باری، پدرم فردا ما را برداشت و رفتيم شهر. تذکره، که همان گذرنامه باشد، گرفت و آماده شدیم برای سفر. حالا پای من خوب شده و راه میروم ولی ما را برد عکس انداختیم برای تذکره که برویم کربلا. تمام خانواده را حرکت داد، من و دو برادر کوچکتر و يک خواهر خيلی کوچک دو سه ساله، و مادرم. همه را راه انداخت برای سفر کربلا. یادم هست یک بار که توی مشهد در حال رفتن به بیمارستان یا جای دیگری بودیم برای استراحت نشسته بودیم جلوی یک مدرسه دخترانه. دخترها از مدرسه میآمدند بيرون. پدرم گفت، گور پدر ده، بيا تو شهر، يکی از اين دخترها را بگير، نمیخواهم آن جا بمانی!. حس میکردم که ديگران، حضور ديگران و اين که میگفت، ابله، ابله، ابله؛ او را اذيت میکرد و اين جور وقتها بود که از سعدی شعری، بيتی برای خودش میخواند. يا از فردوسی میخواند يا از حافظ میخواند، پيش خودش. قدم میزد، با خودش چیزی زمزمه میکرد. ما هم بچه بوديم و گوشهامان تيز بود. منظورم اين است که احساس فشار میکرد. و فشار اين بود که اگر دستتنگ باشی، تحقير میشوی. اگر دستت باز باشید، مورد حقد و بخل قرار میگيری.
موقعی که من به آن وضع دچار شدم، ما پنجاه، شصتتا ميش داشتیم، که برای خودش چيزی بود. خانه و ملک دیمی هم بود و کار هم به هر حال برادرها، بهرغم جنجالی که با پدرم داشتند، میرفتند کار میکردند، میآمدند. آنها هم زن میخواستند و زندگی میخواستند. همه میگفتند، خوب پسرهای عبدالرسول سينه از خاک برداشتند. يعنی که مرد شدهاند و میتوانند کمک باشند. پدرم که به تنگ آمده بود گفت، بفروشم، بروم، گور پدر همه! از اين تنگنظری خيلی بدش میآمد. ما را حرکت داد برويم کربلا. حالا چه سالی است؟ سال سی و سه، سی و چهار. بعد از اين ماجراها که ششماهی طول کشيده بود بقيه پول گوسفندها را برداشت و قرض و قولهای که داشت داد و بليط خريد که ما برويم تهران. فصلی بود که برادرهای بزرگتر من در همان "ايوانکی" کار میکردند و آمدند سر راه تو گاراژی در بالای ميدان شوش به ديدن ما و برگشتند ... و ما سوار شديم به نيت زيارت عتبات عاليات. رفتيم، رفتيم و رفتيم تا رسيديم به همدان. حالا پای من خوب شده بود، دیگر راه میرفتم. ولی يک چکه از آب زنجو يا زنجاب میآمد هنوز. در طول اين مسافرت فردی بود که به من گفت، ابوعلی سينا در همدان دفن است. مقبرهاش اينجاست. میآيی با هم برويم. يک مردی بود، مثلاً دور و بر بيست و هفت ـ هشت سال. گفتم، آره. و همراه شدم و رفتیم.
شما ابوعلی سینا را میشناختيد، چيزی از او شنیده بودید؟
اسم ابوعلی سينا را شنيده بودم. مثلاً شنيده بودم، پدرم یا مادرم گفته بودند ابنسينا چنان مردی بود که وقتی گفتند، کودکیات را چگونه به ياد میآوری؟ گفت وقتی من کودکیام را به ياد میآورم که آسمان سوراخ، سوراخ، سوراخ بود. رفتند با مادرش صحبت کردند که ماجرای سوراخ، سوراخ بودن آسمان چيه؟ گفت يک شب میخواستم بروم از خانه همسايه مثلاً نان و يا آرد بگيرم، اين بچه را، برای آنکه پشه نزند، یا مثلاً کژدمی چیزی نزند زير غربال گذاشتم. همين جوری که بچه روی تشک بود ـ ما میگوییم "سنگآویز" شما الک میگویید ـ یک الک درشتدانه، درشتچشمه گذاشتم روش که يک دقیقه بروم بيرون و بيايم. و رفتم و برگشتم. اين بچه آسمان را چشمه، چشمه ديده، و این مال همان يک سالگیاش است ... اين حکایت توی حافظه من بود ... باری، با اين آقا راه افتاديم و از اين کوچه به آن کوچه. آن زمان اين جوری که الان در همدان هست نبود. رفتيم توی يک کوچههای تنگ و تاریک و ساختمان کهنهای ديديم، که ورودی داشت و یک هشتی داشت. سنگی هم بود که رفتیم دیدیم و يک گشتی زديم و برگشتيم. ديگر شب شده بود. وقتی برگشتيم، پدرم میدانست من چقدر کنجکاوم. اينجا اذيتم نکرد. گفت، خوب رفته و سالم برگشته. حرکت کردیم، رفتیم و رسیدیم به کرمانشاه. يک زنی همراه ما بود که اين زن توی "روزگار سپری شده ..." آمده. او هم شخصيت جالبیست. اين زن خانهدار بود. پدر من رند هم بود ديگر. اهل خرابات بود. با اين زن رفاقت داشت، نه رابطه با خودش ... به خانهاش رفت و آمد میکرد. برای ... و يادم هست که يکی از آن سفرهایی که ما مهاجرت کرده بوديم به شهر این زن توی خانهاش به ما جا داده بود تا خانه پيدا کنيم.
کجا بود خانهاش؟
سبزوار. و خوب به یاد دارم که پدر من حصبه گرفته بود. نه مادرم، نه خواهر پدرم، عمه من که حدود نود ـ صد سال عمر کرد ... نه مادرم، نه عمه من، و نه نزديکتر از او، هيچکدام اين قدر با پدرم به اصطلاح محرم نبودند که آن زن بود. و يادم هست، وقتی که توی حياط، به زور پدرم را وادار کرد که تو بايد تحمل کنی تا من تنقیهات کنم والا میميری. و در حضور ما، من که بچه بودم، و مادرم و دیگران، این زن پدر من را تنقيه کرد. برای اينکه گفت باید رو دلات سبک شود. تو حصبه گرفتهای ... اینقدر محرم و رفيق بود! اين زن هم با ما همسفر شده بود. شايد هم پدرم با او وابسته بود که بيايد با ما. يا او گفته بود دارم میروم، آن زن گفته بود من هم میآيم. شاید برای توبه ... زن مجردی بود، و قوی و با صدای خشن و چهره خيلی مردانه. و یادم هست که مادر من در این سفر خيلی عصبی بود.
طبيعی هم بوده که عصبی باشد، با وجود يک زن مجرد ...
نه، آن زن زيبا نبود. اصلاً زنی نبود که رقیب باشد. زن مهربان و دل بهنشاطی بود برای خدمت به آدمهایی که دوست داشت؛ چه مرد و چه زن.
خوب بالاخره زن تنهایی بوده ... یا که نه، اصلا از این نگرانیها وجود نداشت؟
نه، نه، زنی بود که خانهدار بود. مردوار بود با صدای خشن. مثلاً میشد رفت خانهاش نشست و یک پنجسيری بگذارد جلوی آدم و بنشيند همپياله بشود. يا میشد، مثلاً يک دوستی داری، بروی آنجا. آنقدر هم مهربان بود و ماها را دوست داشت که وقتی خانه پيدا نکرده بوديم، مدتی توی يکی از اتاقهای خانهاش زندگی میکرديم. همان وقتی که پدرم حصبه گرفته بود ... خلاصه اینکه اين زن هم با ما بود ... به کرمانشاه که رسيديم. گفت اينجا زنهای خيلی خوشگلی دارد. بيا ببرمت توی شهر. و من اولين زن بیحجاب را در کرمانشاه ديدم، هزار و سيصد و سی و چهار. دو زن زيبا کنار خيابان ايستاده بودند، منتظر تاکسی. گفت میبينی، نگفتم اين زنهای کُرد خيلی خوشگلاند! من را برد و در بازار گردانيد و يک چلوخورشت قيمه هم خورديم و آمديم طرف گاراژ. وقتی رسیدیم به گاراژ، پدرم دوباره ديوانه شد. آمد جلوی ما با آستينهای بالا زده. ما يک ساعت و نیم اتوبوس را معطل کرده بوديم. اتوبوسی که بايد سیتا مسافر را میبرد میخواسته راه بيفتد و ما در تفريحات و گشتوگذار در شهر کرمانشاه بوديم. و پدرم آنجا خيلی عصبی شد ... رفتيم به کاظمين و در کاظمين يک شب خوابيديم. بايد ماشين عوض میکرديم. فردا پدر در حال جا بهجا کردن وسايل بود. کمک به اين بکند، آن بار را آنجا بگذارد و این کارها، ما هم منتظر که کی سوار بشويم. ناگهان دست به جيبش زد، گفت، جيبم را زدند. توی اين حرکتهايی که او انجام میداد، برای روبراه کردن کار و بارهای خود و همسفران ـ فرز هم بود خيلی ـ گفت، جيبم را زدند! شصت تومان توی جيبش بود، شصت تومان را زده بودند.
تمام خرج سفر؟
هرچی بود، زده بودند. ظاهراً کرايه را پیش داده بود. رفتيم کربلا. رسيدم آنجا. پدرم يکی از اين گاریهایی که عربها میکشند گرفت. به گاریکش عرب گفت ببين اخوی، من از ايران میآيم، در کاظمين جيب من را زدند. من و اين خانوادهها کجا بايد برويم. گفت بيا اصلاً غمت نباشد. میبرمت، يک جايی که اجاره نخواهد. راست ما را برد توی صحن حضرت ابوالفضل! يکی دو ایوان خالی جلوی حجره بود؛ گفت آب اینجا، توالت آنجا و حرم آنجاست. همينجا میتوانید بمانید. ما هم ماندیم آنجا توی يکی از ایوانها، آن زن هم با سه، چهار نفری که همراهش بودند، توی يکی از ایوانهای بغلی ... هر خانوادهای چادرشبی جلو حجرهاش آويزان کرد، شد اتاق! و ما شروع کرديم به زندگی کردن و پدرم شروع کرد به کار. حالا ما آمديم که چی؟ پدرم گفته این پسر را ببرم زيارت ابوالفضل و او يک کاری بکند که ما از شر بيماری اين پا راحت بشویم ... بالاخره من رفتم يک داروخانهای زخم پا را نشان دادم دارو خواستم. قرصی به من دادند که آن را بردم طواف دادم و طبق تجویز پودر کردم، ريختم روی زخم تا خشک بشود. قرص پنیسيلينی چیزی بود لابد؛ و ما شروع کرديم زندگی و کار کردن. و برای آنکه داستان را در جای شيرينی تمام کنم، بگويم که در اين فواصلی که ما کار میکرديم، پدر کار میکرد و من هم به تدريج، آن زنی که با ما آمده بود، همان زن خانهدار بسيار شجاع، يک عروسی هم توی همان حجره، توی غرفه خودش راه انداخت!
برای خودش يا برای يک کس ديگر؟
نه، برای يک جوانی که نذر کرده بود بیايد، صحن ابوالفضل را جارو بکند. این جوان را با يک زنی که همراه او آمده بود و مجرد بود برد، عقد کرد و عروسی را همانجا راه انداخت. يعنی شغلاش را ادامه داد. عروس و داماد را دست به دست هم داد؛ و دیدم داماد از فردا صبح شروع کرد به جاروکشی صحن حضرت به ادای نذر! برای من این رفتارها و روحيات خیلی جذاب بود ... بله، آن زن شغلاش را ادامه داد و پدر من هم کیف سلمانی را برداشت و راه افتاد ... ـ دهشاهی توی جیباش نبود. هيچ چيز نداشتيم ـ راه افتاد که برود نان دربياورد. و رفت و نان درآورد و آورد و زندگی را شروع کرديم. مدت کمی گذشت که همراهان ما برگشتند. پول آنها را که نزده بودند! شايد هم بليط دوسره خريده بودند ... همراهان ما برگشتند و پدر من رفت پيش يکی از اصطلاحا "خدام" حرم و سرگذشتش را تعريف کرد. با او آشنا شده بود. آن خادم حرم حرفی به پدرم زده بود که پدر نقل کرد و خيلی جالب بود. او گفته بود ای مرد، تو در اين عالم سه چيز کم داری که هر سه با "پ" شروع میشود. تو پول نداری، پارتی نداری و پررو هم نیستی؛ بنابراين فقط میتوانی با زحمتکشی نان خانوادهات را دربياوری و هر وقت پول جمع کردی، میتوانی برگردی به مملکتات. او ايرانی و جزو خدمه آن مجموعه بود. به گمان من تشخيص دقيقی داده بود در بارهی کاراکتر پدرم؛ که هيچکدام از اينها را نداشت و فقط بايستی روی پای خودش میايستاد و با کار و زحمتکشیدن ما را اداره میکرد.
بعد از مدت کوتاهی توانستيم، یک اتاق اجاره کنيم. آن اتاق تو يک حياط دنگال بود ... مادرم بالاخره راضی شده بود و دعا میکرد که بالاخره خدا به داد ما رسيده و سلامتی هست و کار میکنيد و آب و نانی هست و فلانی هست و اينها ... در آن اتاق از جمله يک راديو بود که ساز و ضرب هم پخش میکرد. عربها هميشه موسیقی مینوازند و آنجا از رادیو پخش میشد. یک نکتهی کودکانه هم که نادانی نسبت به تکنولوژی را نشان میدهد، بگويم و اين جلسه را به پايان ببريم؛ و آن اينکه مادر من بعد از روزهایی که به رادیو گوش میداد يک وقت به من گفت (تنها بودیم توی آن اتاق) محمود، اين صداها از کجا میياد؟ من هم یک فکر فيلسوفانهای کردم، و آن موقع هنوز ميکروپروسسوری چيزی در کار نبود که، گفتم، میدانی مادر، کسانی که این رادیو را درست کردهاند یک آدمهایی هم درست کردهاند خیلی کوچولو که مثلاً صد تا شون پشت این رادیو جا میگیرند. اينها آدمهای مصنوعیاند. وقتی که میخواهند ساز و آواز پخش کنند، اینها میزنند. اين بلندگو هم چون بزرگ است صدا را عادی به ما منتقل میکند. آدم کوچولوهایند توی این رادیو. انصافاً رادیو هم به اندازهی یخچال بود!
يعنی باور داشتيد، خودتان؟
من باور داشتم، آره. فکر میکرد آدم کوچولوها توی رادیو هستند!
البته در دوران کودکی من هم چنين تصوری وجود داشت.
بديهی است. مگر ما میدانستيم موج چیه؟ مگه ما میدانستیم موج از آن بالا رها میشود، مثلاً روی فرکانسی میآيد. ما چه میدانستيم. فکر میکردیم آدم کوچولواند.
[ادامه دارد...]
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: داود خدابخش