هفت و هشت ثور؛ روزهاي مشابه براي قربانيان
۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبهیادداشت: این گزارش قبلاً به نشر رسیده بود و حالا به مناسبت سالروز هفتم و هشتم ثور، بازنشر می گردد.
در افغانستان هفتم ثور که مصادف است با کودتاي رژيم خلقي عليه جمهوري داوود خان، آغاز قتل هاي بيرحمانه دانسته مي شود و از هشتم ثور، سالروز پيروزي گروه مجاهدين، با وجود آن که به باور برخي ها تداوم هفت ثور خوانده مي شود، از سوي دولت افغانستان به عنوان روز پيروزي مجاهدين تجليل مي شود؛ اما از نظر قربانيان فرقي ميان اين دو رويداد وجود ندارد.
«درد بی کسی»
گلالي، خانم شصت-هفتاد ساله اي است که شوهرش را در زمان حکومت کمونيستي از دست داده است. شوهر گلالي، فرد غريبکار بوده و در سر کار، در کابل جاناش را از دست داده است. گلالي که مرگ شوهر و بيروزگاري او را پير و ناتوان ساخته، درست به ياد ندارد که چه زماني شوهرش کشته شده، اما مي گويد که در زمان حکومت کمونيستي کشته شده است.
از دست دادن شوهر، تنها درد گلالي نيست. رنج يتيمي و گم شدن نواسه گلالي، باعث شده است که يگانه فرزند او تعادل روحي خود را از دست بدهد. گلالي: "ديگر او (شوهر) نه کس داشت، نه برادر داشت، نه خواهر داشت، هيچ کس نداشت. حالا بچه ام هم نه برادر دارد و نه کس دارد. بچه ام که بچه اش گم شده، اعصاباش خراب شده".
گلالي که چشمان اش پرده آورده و به درستي ديده نمي تواند، روزانه نواسه خود را که یک دخترک هفت- هشت ساله است، عصاي خود قرار داده، دنبال کمک مي گردد، اما کسي به او کمک نیز نمي کند.
گلالي اشک می ریزد و قصه می کند: "کمک خدا کند. پيش وکيل ها رفتم و گفتم که مرا در بيوگي سيا (ثبت نام) کنيد. کوچه گي (وکيل کوچه) دستخط کرد، ملاي مسجد دستخط کرد، تاپه (مهر) کرد، آوردم به (نهاد کمک کننده) قبول نکرد".
پسر رواني گلالي، مادر پير و مريض و کودکان اش را لت و کوب مي کند و دست مادرش را شکسته است. گلالي مي گويد، چون پول ندارد، هيچ داکتري او و پسرش را معاينه نمي کند.
گلالي براي خانواده هشت نفري خود، هيچ منبع تامين کننده ندارد. پسرش اعصاب خود را از دست داده و عروس اش مصروف مواظبت از اوست. خودش پير و مريض است، نواسه کلان اش که فرزندي چهارده ساله بوده، از مدتي است که ناپديد شده، و پنج نواسه دختر دارد که کلانترين شان حدود ده سال عمر دارد: "کس دروازه ما را باز نمي کند. ناداريم، ناچاريم، نداريم. کسي که دروازه ما را باز مي کند، مي گويد که من را (پول) بدهيد. به خدا اگر يک بار احوال بگيرند. دروازه ام را کسي باز نمي کند که در کجا هستم يا نيستم". اشک مجال نمی دهد به صحبت هایش ادامه دهد.
وقتي از گلالي مي پرسم که از دولت چه تقاضا دارد، مي گويد: "خدا دولت را نگاه کند، چه تقاضا دارم؛ که به دردم نخورد، چه بگويم. به دردم که نخورد، در روز بدم که مرا کمک نکند، خودم هم که جايي بيرون شده نمي توانم".
«اولین باری که جسد شوهرم را دیدم»
حميده، نماينده اي از قربانيان دوره اي ديگر است؛ دوره اي که با هشتم ثور 1371 آغاز شد و در ابتدا با خوشي و سرور مورد استقبال مردم قرار گرفت. خانم حميده، شوهرش را در آغازين روزهاي جنگ هاي ميان گروهي و آغاز حکومت مجاهدين، از دست داده است.
حميده از آخرين روزهاي زندگي شوهرش قصه می کند: "زياد مي گشت و وصيت نامه خود را نوشته بود. مي گفت من فردا تا ساعت ده بجه زنده هستم. همين در گوشم بود ديگه که "صبا تا ساعت ده بجه زنده هستم". کودک هاي خود را کنار ديوار خو مي دادم که چره نخورند. پنج دقيقه به ساعت ده مانده بود که از خانه برآمديم. شوهرم گفت که باش من شما را تا جايي برسانم که خودم کشته مي شوم. استخوان هايش خبر شده بود".
حميده از روزي که از شوهرش جدا مي شود و به نقطه ديگر کابل مهاجر مي گردد، تا دو روز ديگر از شوهرش خبري نداشت. او کودکان خود را در منطقه اي تنها مي گذارد و دنبال شوهرش را مي گيرد. وقتي به منطقه اصلي خود مي رسد، مردم گپ هاي متفاوتي به او مي گويند؛ تعدادي از اسارت شوهرش خبر مي دهند و تعدادي هم مي گويند که او زخمي است و در شفاخانه مي باشد.
خانم حميده مي خواهد به طرف شفاخانه حرکت کند، اما مردم او را به مسجد مي برند. وقتي بايسکل شکسته و پرخون شوهرش را در مسجد مي بيند، مي فهمد که شوهرش ديگر زنده نيست: "(مردم محل) با من گپ مي زدند که پشت من به سوي چهارپايي جسد شوهرم دور بخورد، باز روي او را لچ کنند. هرچه که غالمغال مي کردم و مي گفتم که اين (بايسکل) تکه تکه شده و خون دارد، همين بايسکل شوهرم است، مي گفتند نه اين بايسکل شوهرت نيست. همسايه ها مي گفتند. باز که پشت ام دور خورد، يک دفعه گفت که رويت را اين سو دور بده. روي خود را که دور دادم، ديدم که شوهرم توته توته شده".
خانم حميده حالا با شوراي قرباني ها کار مي کند و از اين راه، ماهانه حدود سه هزار افغاني معاش دريافت مي کند. به گفته او، سالانه دولت به آنها يک و نيم هزار افغاني مي دهد که آنهم در "رشوت" براي به دست آوردن آن، مصرف مي شود.
حميده در مورد مشکلات روزگار مي گويد: "در گلخانه قدرت کرايه دادن را نداشتم، کرايه را سرم بلند کردند، سه هزار روپه (افغاني) کردند. رفتم خانه برادرم. برادرم هم حالا (با ما) جنگ مي کند".
برادر خانم حميده، که در زمان جنگ هاي ميان گروهي از ناحيه سر آسيب ديده، حالا تعادل روحي ندارد. وقتي خانم حميده مي خواهد او را به شفاخانه ببرد، مي گويد که "مرا مي بري و مي کشي!".
درد مشترک
عارف، جواني است که در کودکي، پدرش را در زمان حکومت داکتر نجيب، از دست داده است: "حدوداً سيزده سال داشتم. پدرم صبحکي گفت مي روم مواد کوپوني را مي آورم. يک کوپون از کاکاي مادرم بود که همراي ما مي نشستند، يک کوپون ديگر از بچه کاکاي مادرم بود که تسليم ما کرده بود و خودش ضرورت نداشت و يک کوپون ديگر را خريده بوديم. پدرم رفت به ده نو دهبوري پشت مواد کوپون. در همين اثنا بوده که را کت مي خورد. ما منتظر او بوديم، از قضيه بي خبر".
عارف براي آخرين بار، روي پدر خود را در سر قبرستان مي بيند: "خود ما خبر نداشتيم. ساعت هاي ده بجه بود که دوستان آمده و در حويلي پهلوي ما جمع شده بودند. باز ما را گرفته سر قبرستان بردند. اول کاکايم نمي خواست که مرا ببرد. من فقط ديگر نمي فهمم که کجاهاي پدرم زخمي شده بود. فقط ديدم که رويش را برايم لچ کردند، در همان حالت، درست يادم است".
عارف و خانواده اش بعد از دو روز جستجو، پدرش را در ميان جسدها در يکي از شفاخانه هاي شهر کابل مي يابند. بعد از آن، در زمان جنگ هاي تنظيمي، دختر مامايش زخمي مي شود که فعلاً معيوب است و پسر مامايش که در همسايگي او زندگي مي کردند، کشته شده است.
عارف که بعد از مرگ پدر تنها پسر و نان آور خانواده است، فعلاً با بازماندگان قربانيان کار مي کند. او براي يک نهاد غيردولتي، قصه هاي قربانيان جنگ هاي سه دهه اخير را جمع آوري کرده است و به گفته خودش، "با قربانيان يکجا گریسته است".
عارف می گوید: "يکي از دلايلي که من با قرباني ها همکاري مي کنم، اين است که خودم يک قرباني هستم. با اين ها درد مشترک دارم. فرق نمي کند که پدرم را در دوران نجيب از دست دادم، و اين ها در زمان تنظيم ها که جنگ ميان گروهي بود از دست دادند، چون کل ما يک وجه مشترک دارم که قرباني شديم، به اين خاطر من همراي اين ها همکاري مي کنم".
يادداشت: حميده و گلالي، نام هاي مستعار اند.
عارف فرهمند
ويراستار: ياسر