مادر کتاب فروش: به کار مفیدم افتخار می کنم
۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبهباد با خشم و غضب خاکها را به روی عابران پف می کند و گلجان می کوشد به کمک چادر سیاه رنگش، با غضب خاک ها مبارزه کند. موهایش سپید است، مثل ابرهای که دل آسمان را می پوشانند و خط های که زمان بر صورتش کشیده است، حکایت از روزگاری دارد که بر او رفته است. به گفتۀ خودش، هیچ گاهی نتوانست به آرزویش که ادامۀ تحصیل بود برسد. او در شرایط ناگوار کشورش فقط توانست هشت صنف مکتب بخواند؛ اما امروز برای کسانی که وقت ندارند تا به کتاب فروشی ها سری بزنند، کتاب می رساند.
خانم گلجان جهانبین، درست ده سال قبل کارش را به عنوان یک کتاب فروش دوره گرد در شهر کابل آغاز کرد؛ در حالی که سال ها برای گذرانیدن زندگی و کمک به خانواده اش از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود.
با هم قرار می گذاریم تا عصر یکی از روزها در شهرنو، مرکز کارش، با هم ببینیم. وقتی با عجله از سرک می گذرم و او را در حالی که بستۀ بزرگی از کتاب ها را روی دستانش نگهداشته است، منتظرم می بینم، شرمنده می شوم؛ ولی او با محبت لبخند می زند و فقط می گوید: «نیم ساعت دیر کردی و من انتظارت را کشیدم، اما مهم نیست.»
او با صفا و صمیمی است، اما لبخند مهربانش به طرز عجیبی غم انگیز به نظر می رسد. می خواهم بپرسم که چرا این گونه است، اما نمی شود، نمی توان گرمی چشمان مهربانش را نادیده گرفت و در مورد غم نهان در لبخندش حرفی زد.
با هم راه می افتیم و مغازه به مغازه می گردیم. در جاده های شهرنو، هیچ کسی از حضور گلجان حیرت نمی کند. او اولین زن کتاب فروش است که کارش را با فروش کتاب های همسرش، محمد رسول جهانبین یکی از طنز نویسان مطرح کشور، آغاز کرد: « اولین بار کارم را با فروش تعدادی از کتاب های شوهرم که تازه چاپ کرده بودیم آغاز کردم. هدفم این بود که با قسمتی از پولی که به دست می آوردم، زندگی مان را تأمین کنم و با بخش دیگر کتاب های بیشترش را چاپ نمایم و این آغاز کار من به حیث کتاب فروش بود. البته من همیشه کار کرده ام، زمانی بولانی، کلوچه و حتا چاوه تهیه کرده به کمک پسرم فروختم تا زندگی مان بگذرد. وقتی از مهاجرت آمدم با آن که خیلی نیاز داشتم و وضع زندگی ما خوب نبود؛ اما می خواستم کاری کنم که به نفع مردمم و کشورم باشد».
گلجان جهانبین، مانند بیشتری از کابلیان در سال 1375 مجبور شد بعد از تحمل مشقات فروان شهرش، خانه را در حالی ترک نماید که همسرش در اثر فشار های زندگی نابینا گردیده بود. او به همراهی خانوادۀ هفت نفره اش، به مزار شریف که در آن سال ها امنتر بود پناه برد و در آنجا نیز تلاش کرد با فروش غذاهای که در خانه می پخت، با مشکلات اقتصادی مدارا کند و به امید آینده باشد؛ اما دیری نگذشت که دست جنگ ها آرمش نسبی مزارشریف را نیز درهم کوبید و جهانبین بدون دلیل راهی زندان شد. زندگی تلختر از گذشته گشت و گلجان دانست که دیگر نمی تواند تحمل کند و بعد از رهایی همسرش به پشاور پاکستان مهاجر شد.
برای گلجان کار کردن، مانند نفس کشیدن ارزش دارد. او کارش را جزئی از شخصیتش می داند؛ اما هنوز هم گلجان باید به سوال های تعدادی از آشنایان و مردمی که با او رو به می شوند جواب بدهد. بارها مردم از او پرسیده اند که آیا کسی نیست که به جای او کار کند؟ او در حالی که می کوشد تکه های از روزنامه را روی دستش قرار بدهد تا جلد کتاب ها کثیف نشوند، می گوید: « با آن که من هیچ گاهی در جریان کارم مشکلی نداشته ام؛ ولی همیشه سوال های مردم با من بوده است، همیشه مردم می پرسند که پسر نداری؟ و این سوال به شدت ناراحتم می سازد. این دلیل نمی شود که وقتی کسی پسر و یا فرزندی داشت، همه جنجال زندگی را به گردن آنان بیندازد. من می خواهم به اولادهایم کمک کنم و حضورم را با تلاشم نشان بدهم. کارم را دوست دارم و به آن افتخار می کنم».
امروز کسانی که از او این سوال ها را می پرسیدند، پی برده اند که کار کردن عیبی نیست و گلجان همراهی خانواده اش را دارد. رسول جهانبین همسر گلجان معتقد است که او برای مردم و جامعه اش خدمت می کند و این راهی است که هیچ عیبی در آن نیست. گلجان می گوید: «در ابتدا برایم خیلی مشکل بود به خصوص زمانی که من به عنوان دست فروش به فروش کتاب ها شروع کردم. هیچ زنی در بازار کار نمی کرد؛ اما شوهرم مرا خیلی تشویق کرد و گفت که هیچ مشکلی ندارد که در بازار کار کنم».
مادر کتاب فروش
خانم جهانبین را همه به نام مادر کتاب فروش می شناسند و او افتخار می کند که این نام را دارد. برای گلجان ارزش معنوی کارش خیلی بیشتر از ارزش مادی آن است. شاید بارها موقع آن را یافته است تا کار بهتری پیدا کند، اما آن آرامشی را که در کتاب فروشی می یابد، هیچ گاهی نتوانسته است در کار دیگری دریابد: « وقتی کارم را شروع کردم، می خواستم که کتاب را به دست مردم برسانم، می خواستم مردم به استفاده و خرید کتاب تشویق شوند. در بازار کتاب فروشی زیاد است؛ اما مردم متوجه نمی شوند یا وقت نمی کنند که برای خرید بروند. وقتی که من کتاب را برای شان می برم و در برابر شان قرار می دهم، مجبور می شوند تا کتاب را بگیرند و بخوانند. من ده سال است که این کار را می کنم و در این مدت کارهای دیگری هم پیدا شد اما نخواستم؛ چون من افتخار می کنم که به دست مردم وسیلۀ سالمی را می رسانم که می توانند از آن چیزی بیآموزند.»
ساختمان های بلند و مفشن شهر نو با رستوارنت های دودزده اش در یک عصر خاکی و ابرآلود خالی از مردمانی است که هر شامگاه در این جاده ها قدم می زدند. کودکانی که اینجا و آنجا در برابر همین ساختمان ها رهگذران را دنبال می کردند، مغموم و سر به زیر اند. بلند منزل ها ابهت غم انگیزی دارند وقتی که جاده ها خالی اند و این روز خوبی برای کار گلجان نیست. گلجان معتقد است که کتاب متاعی نیست که زیاد و کم بودن مردم، در فروشش تاثیری داشته باشد. او روزهای را شاهد بوده که در میان جمعیت بزرگی از مردم حتا یکی هم به کتاب ها نگاهی نکرده است: « به نظر من تنها چیزی که در کابل کمتر خریده می شود، کتاب است. من در تمام مغازه ها و مکان های مزدحم شهرنو برای عرضۀ کتاب می روم، تا جایی که من یادم می آید در تمام این مدت هیچ خانمی از من کتاب نخریده، جوانان هم گاهی کتابها را می بینند؛ ولی کمتر می خرند. بیشتر خریداران کتاب مردان بزرگسال اند.»
او معتقد است که مردم تا هنوز هم به کتاب خوانی به عنوان بخش مهمی از زندگی روزمرۀ شان نگاه نمی کنند: « من بارها دیده ام که مردها و زنان بسیار باسواد، وقتی فرزندان شان خواهش می کنند که برای شان کتاب را بخرند، آنها حاضر نیستند که از پول شان برای خرید کتاب بدهند در حالی که پول زیادی را برای بازیچه ها مصرف می کنند».
گلجان همه روزه بیشتر از بیست عنوان کتاب را، از کتاب یکصد مرد تاثیر گذار جهان گرفته تا دیوان رحمان بابا و کتاب رهنمای آشپزی و تدبیرمنزل، با خودش به مغازه های شهر می برد. او در حالی که به مغازۀ کاشی فروشی فیصل داخل می شود، بستۀ بزرگی از این کتاب ها را با خود دارد. پاینده محمد معمار، افغان مقیم آلمان، با علاقه و دقت تمام کتاب های را که گلجان در برابرش قرار داده مرور می کند، فهرست ها را می خواند و قیمت ها را می پرسد. برایش عجیب است که یک زن این همه کتاب را همه روزه حمل می کند در حالی که مصروف بررسی کتاب هاست، مرتب می پرسد: « خسته نمی شوی؟ این همه کتاب؟ چرا سیاست؟ قیمت این یکی چند است؟» و بالاخره معمار که به گفتۀ خودش کتابخوان مشکل پسندی است، شش کتاب را می گیرد. می خرد. گلجان نیز برای مشتری خوش خریدش یکی ازکتاب های همسرش را هدیه می دهد: جام جم، مجموعۀ حکایات و پندها.
گلجان جهانبین، مادر پنج فرزند است و آرزو دارد همه فرزندانش بعد از ختم دانشگاه بهترین موقعیت های شغلی و اجتماعی را داشته باشند. او معتقد است که هر زنی می تواند در پهلوی این که مادر خوبی باشد، به کشور و خانواده اش نیز موثر باشد. او آرزو دارد تا روزی بتواند کارش را گسترش داده برای زنان بی بضاعت در ولایات غرفه های فروش کتاب بگذارد و خود به آنها کتاب برساند. شاید این گونه بتواند به آموزش زنان نیز کمک کند: « به نظر من زنان که بخش بزرگی از افراد خانواده های خود هستند، بیشتر شان بی کار اند در حالی که خانواده های شان در فقر و تنگدستی به سر می برند. اگر شوهران همین زنان به آنها موقع بدهند که از توانایی های شان برای بهتر شدن زندگی شان استفاده کنند، زنان می توانند زندگی خوبی داشته و نیروی موثری برای بهبود زندگی خانواده های شان باشند. البته اگر خودشان هم تلاش کنند و مردان خانواده نیز به آنها اعتماد کنند.»
از آن روزی که گلجان برای اولین بار به فروش کتاب در جاده های شهر آغاز کرد، چشمان حیرت زدۀ زیادی او را تعقیب می کردند و برای شان حضور یک زن کتاب فروش، عجیب تر از حضور ده ها گدایی بود که در این جا و آنجا مردم را دنبال می کردند؛ اما امروز، با تشویق های گلجان، تعداد زیادی از گداهای که به سوی مردم دست دراز می کردند، دست فروش های دوره گردی اند که کتاب، قلم و کتابچه می فروشند و مردم نیز از آنها خرید می کنند. او خوشحال است که حداقل توانسته است گروه کوچکی از مردم را به کار موثری تشویق کند.
ابرها، انگار راه شان را یافته اند و آهسته آهسته دامن از شهر چیده در دور دست ها گم می شوند. خشم باد فروکش کرده و دل شهر نیز که با چند قطره اشک آسمان نم خورده است، به جای گرد و غبار، بوی عکاسی های تازه را پخش می کند. شب در رگ های روز راه می کشد و گلجان هنوز هم انتظار می کشد تا آنهایی که دارند به خانه های شان می روند، کتاب هایش را انتخاب کنند و او با دستان سبک به خانه برگردد.
آلبوم عکس را اینجا تماشا کنید.
نویسنده: نجوا
ویراستار: عارف فرهمند