قصه دردناک مهاجرت؛ «مردی که از آسمان افتاد»
۱۳۹۹ بهمن ۹, پنجشنبهریچ بنتلی، مستندساز بریتانیایی تصمیم گرفت که اطلاعات بیشتری راجع به کارلیتو واله، مهاجری که از هواپیما در لندن به زمین افتاد، پیدا کند.
اشخاصی که کارلیتو واله را میشناختند، در فلم مستند ریچ بنتلی به نام «مردی که از آسمان افتاد» (The man who fell from the sky) گفتند که «او مرد آرامی بود (...) یک مرد خوب». ساخت این فلم مستند که از کانال ۴ در بریتانیا نشر شد، پنج سال به طول انجامید.
زندگی واله در سرکهای غرب لندن به پایان رسید. او در آن زمان ۳۰ ساله بود. ساکنان آن منطقه که بخشی از مسیر پرواز به سمت میدان هوایی هیترو است، متاسفانه شاهد افتادن شمار معدودی از آسمان بوده اند.
در این فلم یک زن در حالی که به سوی آسمان مینگرد، میگوید: «هواپیماها در این منطقه تایرهای شان را برای فرود آمدن باز میکنند.»
جیم کوگل، باشنده این منطقه یکی از مردانی را که جان باخته بود، به یاد میآورد. او از پنجره بیرون نگاه میکند و میگوید: «جوان سیاهپوستی را دیدم که آن جا افتاده بود. سرش بر روی سنگفرش کنار سرک قرار داشت و مغزش بر روی پیادهرو و برخی موترها پخش شده بود.»
کودک یتیمی از موزمبیق
ریچ بنتلی فلمساز به موزمبیق پرواز کرد تا با جوزه کاردوزو دیدار کند. کاردوزو با کارلیتو در یکی از یتیمخانههای بیرا، شهری در مرکز موزمبیق ملاقات نمود. او مشتاق بود که بداند کارلیتو واله پیش از این که از آسمان لندن به زمین بیافتد، چگونه انسانی بود.
کاردوزو در این فلم از کارلیتو به عنوان یک «مرد جوان، باهوش و بسیار جذاب» یاد میکند. کاردوزو به یاد دوستش لبخند میزند و میگوید: «او قوی بود، باهوش، همیشه بسیار به آهستگی سخن میگفت، گویا نمیدانست چگونه گفتگو کند.»
بنتلی گفت که کاردوزو و واله بخشی از نسل کودکان خیابانی بودند که در نتیجه جنگ داخلی ۱۵ ساله یتیم شده یا به حال خود رها شده بودند. جنگ ویرانگر در موزمبیق تا سال ۱۹۹۲ به طول انجامید و جان یک میلیون تن از شهروندان این کشور را گرفت.
«۱۹۰ تلاش ثبت شده برای مسافرت قاچاقی»
بنتلی در طول پنج سال تحقیق راجع به این قضیه متوجه شد که ۱۰۹ مورد تلاش اشخاصی ثبت شده است که سعی کرده اند با پنهان شدن در هواپیما سفر کنند و فقط ۲۴ تن از آنها زنده مانده اند.
لندن یکی از محبوبترین اهداف "مسافران قاچاقی" است. نخستین مورد سفر این چنینی در سال ۱۹۹۶ ثبت شد. در آن زمان یک مرد در دهلی جدید به صورت قاچاقی سوار بر هواپیمایی شد که قرار بود به لندن پرواز کند.
متاسفانه این مرد مانند کارلیتو واله، از این سفر جان سالم به در نبرد. مایک پُست، پیلوت بریتانیایی این هواپیما میگوید: «ما پیش از بلند شدن از زمین حدود ده دقیقه تاخیر داشتیم». او حدس میزند که مرد جوان احتمالاً در آن لحظات خود را در نزدیک تایرهای هواپیما پنهان کرده بود.
کمبود اکسیجن و کاهش فشار هوا باعث میشود که اکسیجن به سختی به مغز برسد. سرمای شدید نیز میتواند مرگبار باشد. کاردوزو در موزمبیق، بنتلی را به دیدار انا برد. این زن همسر واله بود. وقتی که او به خانه کوچک انا رسید، متوجه شد که از واله دختری به جا مانده است به نام شامیلا. شامیلا در این زمان کتابی را مطالعه میکند و از کمره فاصله میگیرد.
انا که لبخندی بر لب دارد، میگوید: «کارلیتو آدم خوبی بود، یک پدر خوب که برای دخترش هر کاری از دستش بر میآمد، انجام میداد.»
انا گفت که کارلیتو واله برای کار به صورت نسبتاً منظم به افریقای جنوبی سفر میکرد. او در آن جا با مردی ملاقات کرده بود. بنتلی فکر میکند آن مرد، تمبا کابیکا نام داشت. بر اساس گزارشها، کابیکا از پرواز ۱۱ ساعته جان سالم به در برده است. اما پیدا کردن او کار آسانی نیست.
وقتی که ریچ بنتلی با انا ملاقات کرد، همه تلاشهایش برای ردیابی کابیکا ناکام مانده بود. انا نیز چیزی راجع به او نمیدانست و گفت که واله پس از این که برای آخرین بار به افریقای جنوبی سفر کرد، به او راجع به پلان سفر قاچاقی با هواپیما به بریتانیا چیزی نگفت.
«او مرا بیخبر میگذاشت»
انا میگوید: «کارلیتو در افریقای جنوبی کار میکرد. وقتی که او به این منظور دوباره به این کشور سفر کرد، من فکر کردم که مشکلی نیست. اما او این بار رفت، بدون این که چیزی بگوید.»
انا در ادامه میگوید: «من ناراحت بودم، زیرا او برخی اوقات گوشی تیلفونش را بر نمیداشت و مرا بیخبر میگذاشت». انا افزود وقتی که پولیس آمد و خواهان تست «دی ان ای» از دخترش شد، فهمید که چه اتفاقی برای واله رخ داده است. او به زمین خیره میشود و میگوید: «از دست دادن کسی که آدم مدت طولانی با او زندگی کرده است، خیلی سخت است.»
«در آن زمان ۱۶ ساله بودم»
انا از واله به عنوان آدمی «بسیار محتاط و خجالتی» یاد میکند. او مطمئن است که اقدام به سفر قاچاقی با هواپیما فکر کس دیگری بوده است. بنتلی به انا و دخترش دو عکس را از واله و انا نشان میدهد. این تصاویر بخشی از مقالهای است که در روزنامه بریتانیایی «The Guardian» نشر شده است.
انا که لبخندی به لب دارد، میگوید: «من آن زمان ۱۶ سال داشتم و بار نخست بود که به دیدار او در یتیمخانه میرفتم». شامیلا پس از نگاه کردن تصاویر، به آرامی قطره اشکی را از چشمانش پاک میکند.
انا میگوید که شامیلا پدرش را نمیشناسد. پس از سوال کاردوزو مشخص میشود که این نخستین باری است که شامیلا عکس پدرش را دیده است.
یک موفقیت غیرمنتظره
وقتی که بنتلی به بریتانیا بازگشت تا تعطیلات عید کریمسس را در ماه دسمبر سال ۲۰۱۹ با خانوادهاش بگذراند، یک پیام تلفونی دریافت کرد. فردی که بنتلی چند سال پیش در شهر لیورپول برای پیدا کردن تمبا کابیکا با او تماس گرفته بود، پیام تلفونی گذاشته بود.
بنتلی میگوید: «تمبا حالا خود را جاستین نام گذاشته است. شاید من به این خاطر نتوانستم او را به آسانی پیدا کنم.»
زمانی که بنتلی بینندگانش را از اتفاقات جدید مطلع میکند، جاستین را در فلم میبینیم که با اعصای زیر بغل به کُندی در سرکهای لیورپول راه میرود.
در این فلم راجع به این که چه اتفاقی برای پای جاستین افتاده است، توضیح داده نمیشود. اما بنتلی میگوید که جاستین «در نتیجه آن پرواز ۱۱ ساعته متحمل صدمات مادامالعمر شده است.»
قصه زندگی جاستین
جاستین به بنتلی میگوید که «حالش خوب است.» به نظر میآید که او لیورپول را دوست دارد و میگوید که مردم در این شهر «مهربان و مودب» هستند. بنتلی با این گفتهها موافقت نشان داده و میگوید که مردم لیورپول به رفتار دوستانه در سراسر بریتانیا شهرت دارند.
جاستین علاوه میکند که مادرکلانش او را بزرگ کرده و زندگیاش در افریقای جنوبی «بسیار دشوار» بوده است. او در سنین جوانی هیچ ارتباطی با مادرش نداشته است.
جاستین ادامه میدهد که در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی بی خانمان شده است. مادرکلاناش در سال ۲۰۰۹ جان باخت. او مجبور شد که مکتب را ترک کند، زیرا دیگر نمیتوانست هزینه آن را پرداخت کند.
بنتلی میگوید: «جاستین در یک شهرک فقیرنشین در یوهانسبورگ به دنیا آمده است، جایی که خشونت و باندهای خلافکار زندگی او را دگرگون کرد.»
«او حرفهای دلش را برای من زد»
جاستین میگوید که در افریقای جنوبی با واله «در یک کلوپ» ملاقات کرده بود. واله جایی را برای بود و باش نداشت و جاستین به او پیشنهاد کرده بود که در خیمهاش بخوابد. جاستین میگوید: «او حرفهای دلش را زد و من هم به او اعتماد کردم». به این ترتیب دوستی آنها آغاز شد و ادامه یافت.
جاستین در ادامه راجع به واله میگوید: «او پسر خوبی بود، آرام بود و خشونت را دوست نداشت.»
به گفته بنتلی، جاستین دیگر نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند و واله نیز بسیار مشتاق بود که به امید ساختن یک زندگی بهتر به اروپا برود. بنتلی در ادامه این فلم توضیح میدهد که آنها تصمیم گرفتند به صورت قاچاقی سوار هواپیما شوند تا خود را به اروپا برسانند.
جاستین میافزاید که آن ها باهم کتابهای تخصصی راجع به انجینیری (هواپیما) و فیزیک را مطالعه کردند تا ببینند که چگونه و کجا میتوانند وارد هواپیما شوند. اما به نظر میآید که این دو تن، خطر سرما، نبود فشار اتموسفریک و اکسیجن را دست کم گرفته بودند.
جاستین میگوید: «راستش را بگویم، برای من اکسیجن و مسائل دیگر مهم نبود، فقط میخواستم آن جا را ترک کنم.»
در این فلم توضیح داده میشود که چه مسائلی برای این دو مرد مهم بود. آنها رویای یک زندگی بهتر را در سر داشتند و میخواستند از فقر و بدبختی خلاص شوند.
جاستین میگوید: «همه چیز در حال از هم پاشیدن بود. به این خاطر در سال ۲۰۱۵ تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم.»
«دو تیشرت، سه جاکت و دو پتلون»
جاستین میگوید که کس دیگری به آنها کمک نکرده است. هر دو لباسهای سیاه بر تن کردند تا جلب توجه نکنند و برای محافظت در برابر سرما چند لایه لباس بر روی هم پوشیدند. به گفته جاستین «دو تیشرت، سه جاکت و دو شلوار جین». آنها از کتاره بالا شدند و خود را در نزدیکی تایرهای هواپیما پنهان کردند.
جاستین میگوید که هنوز جای سوختگی بر روی بازویش دیده میشود. او کابلهای تایر هواپیما را به دور خود پیچاند تا به پایین نیافتد. جاستین به یاد میآورد: «ما خودمان را به سختی در داخل آن جا به جا کردیم».
جاستین توضیح میدهد: «من صدای ماشین هواپیما را میشنیدم. فاصله زیادی از آن نداشتم. ماشین در مقابل ما بود، اما بیرون بود. وقتی که می چرخید، آدم متوجه میشد.»
جاستین به یاد میآورد که از آن بالا خانه ها را میدید. او علاوه میکند که پس از این که هواپیما از میدان هوایی یوهانسبورگ بلند شد، واله گفت: «موفق شدیم.»
جاستین از اتفاقاتی که بعداً رخ دادند، چیزی به یاد ندارد: «(نبود) اکسیجن مرا گیج کرده بود و من بیحال شده بودم.»
بعد جاستین به یاد آورد که چگونه بر روی آسفالت در میدان هوایی هیترو قرار داشت. به گفته بنتلی او «که نیمه به هوش آمده بود، متوجه شد که یک پایش خورد شده است». او میگوید که شش ماه «در حالت کما» بوده است. پس از مدتی کسی او را از مرگ دوستش کارلیتو باخبر کرده بود.
در جستجوی یک زندگی بهتر
یک فرد متخصص آسیب شناسی به بنتلی گفت، زمانی که واله به زمین اصابت کرده، قلباش هنوز ضربان داشته و زنده بوده است. او میگوید: «ما نمی دانیم که او هنوز به هوش بوده است یا نه.»
بنتلی میگوید جاستین از این که به هدفش دست یافته و واله جانش را از دست داده است، شدیداً احساس گناه میکند. جاستین میگوید: «من او را برادر خود میدانستم. او دوست من است [...] هیچ کس جایش را نخواهد گرفت.»
بنتلی در پایان فلم مستندش میگوید که واقعا نمیداند چرا واله میخواسته به صورت قاچاقی با هواپیما سفر کند. او گفت: «از این که بریتانیا به جاستین پناه داده، خوشحال است و به این کشور افتخار می کند....»
فلم در حالی به پایان میرسد که جاستین در امتداد یکی از سرکهای لیورپول با عصاهای زیربغل قدم میزند. او لبخندی به لب دارد که احتمالا با غم و اندوه در هم آمیخته شده است.
نویسنده: ایما والیز/ اینفومایگرانتس
یادداشت: این گزارش توسط رسانه همکار ما «اینفومایگرانتس» با استفاده از فلم مستند ریچ بنتلی نوشته شده است. تولید این مستند را Postcard Productions for Film Four, Channel 4 در بریتانیا به عهده داشته است.